news-background
news-background

نقد فیلم The Whale: «شرمنده‌ام» یا نهنگ‌ها خودکشی می‌کنند

لاگ‌لاین: چارلی استاد آنلاین دانشگاهی مردی غول‌آسا با صدایی نرم و آرام‌بخش، دوجنس‌گرا و باسواد است که از چاقی مفرط و بیماری قلبی به حال مرگ افتاده است و با آمدن الی، دختر هفده‌ساله‌اش، زندگی‌اش را مرور می‌کند...

«نهنگ» (The Whale) درام روان‌شناسانه‌ی دارن آرنوفسکی این‌بار نیز قهرمانی را در وضعیت اگزیستانس قرار می‌دهد و بر تصمیم‌ها و اضطراب‌ها و تنهایی وی تمرکز می‌کند. این درام که براساس نمایش‌نامه‌ای به همین نام از ساموئل دی. هانتر ساخته شده است به شکلی کاملاً وفادارانه به تئاتر ما را در فضایی محدود حبس می‌کند و اگر به کلاستروفوبیا مبتلایید بهتر است اکسیژن زیادی را در سینه حبس کنید، چرا که تا پایان فیلم در این فضا نمی‌شود به‌راحتی نفس کشید. قهرمان این‌بار آرنوفسکی دیگر همچون قوی سیاه، نوح و مادر نیست، بلکه نهنگی سپید است که همچون خزندگان در اتاق‌ها خود را می‌کشاند و رازی دارد که روزی برملا خواهد شد. داستان در پنج اپیزود که از دوشنبه تا جمعه نام‌گذاری شده‌اند به هم پیوند می‌خورد و ما را با خود به زندگی چارلی و انتخاب‌ها و بی‌قراری‌هایش می‌کشاند.

مرا اسماعیل بخوان

«شرمنده‌ام» یا نهنگ‌ها خودکشی می‌کنندزندگی چارلی در پنج روز از هفته با آمدوشد پرستارش لیز، الی، دخترش، توماس، مبلغ مسیحی و دست‌آخر همسرش و دن، پیک پیتزا، و یک پرنده گره خورده است. در فضایی بارانی که بر تاریکی و خفگی اتاق می‌افزاید هیولایی زندگی می‌کند که آن‌قدر کوه‌پیکر است که وقتی به‌سختی از جای خود برمی‌خیزد گویی قرار است سقف از هم شکافته شود. طغیان چارلی و چاق شدنش نوعی حرکت  اعتراضی است که سرچشمه‌های متعددی می‌تواند داشته باشد. از نخوردن و لاغر شدن آلن، دوست‌پسر و معشوقه‌اش، بگیر تا نوعی سرکوب و سرزنش درونی خویشتن از کم‌کاری و بی‌تعهدی‌اش به دخترش. اما این‌ها را می‌توان تنها رویه‌ی این درام به‌ظاهر روان‌شناسانه نامید. در زیر پوسته‌ی این دیوارهای آفتاب‌ندیده روح سرکشی است که در آستانه‌ی قربانی کردن یا قربانی شدن است و او در روز آخر همچنان بر این عقیده استوار است که باید خود را قربانی کند، نه فرزندش را. و درست در این‌جاست که او در خلاف جهت قصه‌ی ابراهیم و اسماعیل گام می‌نهد.

 حسرت آراستگی که در اتاق خواب مشترکشان دست نخورده باقی است، قاب‌هایی از گذشته، اصرارهای لیز برای رفتن به بیمارستان، میل به زنده ماندن هیچ‌کدام نمی‌توانند او را از این تصمیم بازدارند که او باید بمیرد تا الی خوشبخت شود و با آسودگی زندگی کند. آن‌چه چارلی را از ویلی لومان در مرگ فروشنده‌ی میلر جدا می‌کند نه مسئله‌ی خواست قهرمان که خود قهرمان است. ویلی لومان ظاهری دارد که با دردهایش می‌خورد، اما ظاهر چارلی او را شبیه یک بی‌خیال و هوس‌باز کرده است. چارلی ظاهرش را هم فدا می‌کند و مدام از دیگران می‌پرسد که آیا حال‌به‌هم‌زن است؟ او مدام احساس شرمندگی می‌کند و در گیرودار انتخابات جمهوری‌خواهان و ترامپ از نداشتن بیمه‌ی سلامت و هراس از رفتن به بیمارستان می‌گوید که تمام اندوخته‌اش را از او بگیرند. با احترام به فوئرباخ که می‌گفت: «انسان همان است که می‌خورد.» باید گفت که چارلی اما با ابزار جامعه‌ی مصرفی که پیتزا و مرغ سوخاری است سعی در کشتن خود گرفته است و چنان متهوع و حریصانه و مصمم می‌خورد که به یاد موسرخه‌ی ساعدی می‌افتیم. اما چارلی می‌خورد و در این دگرگونی تبدیل به چیزی بهتر می‌شود و با تنها دلخوشی‌اش (خواندن مقاله‌ی دخترش درباره‌ی موبی دیک و خوانش هزارباره‌اش) به نهنگی سپید تبدیل شده است و این مسخ او را رستگار می‌کند.

اشاره‌ی توماس در اتاق‌خواب خانه‌ی چارلی که به اتاق اعتراف شبیه است و گفتن از این‌که رهبر گروه‌ مذهبی‌شان، جری، به او گفته است که نیاز ندارد ایمانش را به دست آورد یا ثابت کند ما را به یاد ترس‌ولرز کی‌یر کگور می‌اندازد. این جمله با آن دیالوگ چارلی: «علاقه‌ای به نجات پیدا کردن ندارم.» موضوع ایمان و قربانی را دوباره پُررنگ می‌کند. در ترس‌ولرز می‌خوانیم: «خوشا به حال کسی که کودک را چنان نزدیک خویش نگاه داشت که دیگر نیازی به اندوه نبود.» و این آرزوی چارلی است که همواره الی در کنارش می‌بود و هرگز او را از دست نمی‌داد، اما زندگی او و الی چنان دیالکتیکی است که تنها با نبود خوشبختی یکی دیگری خوشبخت خواهد شد.

چارلی در بحران ویرانگر میل به زندگی و میل به عاشقی (عشق به دخترش) مانده است و هرچه به فشار خون بالاتر و خس‌خس‌های بیشتر و سخت نفس کشیدن نزدیک می‌شود با حرص بیشتری می‌خورد تا زودتر از این آزادی هراسناکِ انتخاب کردن رها شود. در ترس‌ولرز باز می‌خوانیم: «ای خدایی که در آسمانی از تو سپاسگزارم. برای او آن به که مرا یک هیولا بداند تا که ایمان به تو را از دست بدهد.» و چارلی در روز چهارم نتوانست دختر را به قربانگاه ببرد تا خود زنده بماند،  او نیز چون ابراهیم خود را سیاه می‌کند، اما خودش به قربانگاه می‌رود تا انسانی مهربان و صادق را در آستانه‌ی مرگ نشان دهد و با آن سرود شادی‌آور (که چیزی جز مقاله‌ی دخترش نیست) همچون پرنده‌ی پشت پنجره از دنیای خزندگی رها ‌شود و در نور از این دریای نکبت‌بار به اکسیژن ناب و رسیدن به نقطه‌ی بی‌بازگشت برسد و لبخندی از سر تحسینِ خود و دخترش بر لب دارد که شبیه این جمله‌ی منسوب به هرمان ملویل است: «سرنوشتم هرچه باشد به آن می‌خندم.»

داستان گیرا، بازی‌های چشم‌گیر و به‌ویژه بازی حیرت‌آور برندان فریزر که از جورج جنگل و مومیایی خود را این‌چنین بالا کشیده است، بازی هونگ چاو در نقش پرستار که صمیمانه و واقع‌گرایانه لیز را نشان می‌دهد، شخصیت‌پردازی کاراکترها، گریم و پروتز بدن برندان فریزر، فیلم‌برداری متیو لیباتیک، یار غار آرنوفسکی، در فیلم‌هایش و تدوین عالی اندرو ویزبلوم فیلمی را به تماشا می‌گذارد که شایسته‌ی چندبار دیدن است.

 

سمیرا شهبازی

دیدگاه‌ها

برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
۸ اسفند ۱۴۰۱ ۰۸:۴۳

نویسنده به‌گونه‌ای عجیب شخصیت‌پردازی کرده است، و نقش‌ها به‌گونه‌ای در کنار هم قرار گرفتند که انگار با آن‌ها پیش از این همسایه بودید و نه یک تعریف کلامی، بلکه در این زندگی رفت و آمد کردید، یک داستان ساده و فارغ از پیچیدگی و معما و همان تاکید نگارنده بر خنده‌های چارلی، مدام گریه‌ات می‌اندازد و این روال تا پایان ادامه دارد. این نقد بسیار از نظر من تحسین برانگیز است چون به صرف پرداختن به صحنه‌ها و رویدادهای فیلم بسنده نمی‌کند و مخاطب را در دنیای خود با سینما و فلسفه‌ای که می‌شناسد همراه می‌کند و ارجاع‌هایی بی‌نظیر در متن گنجانده است. ممنون

نمایش اسپویل
۲۳ اسفند ۱۴۰۱ ۱۹:۱۲

این ی فیلم دره پیت و خزعبله فدات شم نقد فلسفی میکنی چرا

نمایش اسپویل