در این یادداشت با توجه به امکاناتی که مارول برایمان تدارک دیده میخواهیم به دنیای کامیک بوکهای مارول نزدیک شویم.
در اپیسود چهارم سریال «چه میشد اگر…؟» (What If...?) باز هم داستان تیره و تار میشود و وقایع سیاهی را شاهد هستیم. مارول نشان میدهد که سر شوخی ندارد و باید انتظار هر چیزی را داشته باشیم. اپیسودی که در آن یک قهرمان تبدیل به شرور میشود و دنیا را با خودش نابود میکند. در این راه مارول قوانین جدیدی برای مولتیورس تعیین میکند و حتی لغات تازهای به دایرةالمعارفش اضافه میکند. اما بیایید قدم به قدم پیش برویم.
در این اپیسود سوال این است: «چه میشد اگر در تصادف ماشین، «کریستین» کشته میشد؟» البته که مانند اپیسود قبلی سوال کمی از مسیر داستان اصلی انحراف دارد. در واقع این سوال به پیشزمینهای نیاز دارد که در آن استیون استرینج عاشق دلباختهی کریستین است و رابطهی عمیقی بینشان وجود دارد. و به جای اینکه تنهایی به جشن دریافت جایزه برود، کریستین را به عنوان دیت با خودش میبرد.
بعد از وقوع تصادف استیون دستهایش سالم است، اما کریستین را از دست داده. و این غم او را به مسیر قدرتهای جادویی میکشاند تا بعد از مرگ «فرد باستانی» تبدیل به «ساحر اعظم» شود. ولی در تمام این مدت فکر و خاطرهی کریستین رهایش نمیکند. به همین خاطر در سالگرد مرگ او، تصمیم میگیرد زمان را دستگاری کند تا کریستین را نجات بدهد. (نحوهی دستکاری زمان کاملا با آنچه قبلا دیدهایم متفاوت است. که در ادامه مفصلتر به آن میپردازیم.) او در ادامه متوجه میشود کاری نمیتواند بکند و گریزی از مرگ کریستین نیست. فرد باستانی در صحنهی تصادف ظاهر میشود و به او میگوید مرگ کریستین یک «نقطهی قطعی» (Absolute Point) در تایملاین است و قابل تغییر نیست. به این معنا که برای تبدیل شدن استیون به ساحر اعظم و «نگهبان واقعیت»، حیاتی است. به عبارت دیگر سرنوشت کل [آن] دنیا به مرگ کریستین بستگی دارد.
اما این تازه شروع ماجراهای تیره و تار است. استیون به صحبتهای فرد باستانی اهمیتی نمیدهد و تصمیم میگیرد به گذشته سفر کند تا بتواند کتابهای باستانی مربوط به دستکاری زمان و واقعیت را مطالعه کند. او به کتابخانه گمشدهی «کاگلیسترو» سفر میکند و در آنجا چیزهای جدیدی یاد میگیرد. اولین اتفاق جذاب اما روبرو شدنش با هیولای شبه اسکوئیدی است که در اپیسود اول شاهد احضار آن توسط «رد اسکال» بودیم. هیولای رمزآلودی که هنوز از آن اطلاع چندانی نداریم. با ظاهر شدنش در اینجا مطمئن میشویم که در سریال بیشتر با آن سر و کار داریم.
«اُ بنگ» مسئول کتابخانه او را راهنمایی میکند: موجودات جادویی اهل معامله نیستند، باید قدرتشان را به زور به دست بیاوری. این در حالی است که داکتر استرینج در فیلمش با «دورمامو» معامله کرد. این یکی دیگر از قوانین و نکاتی است که سریال تغییر میدهد یا به عبارت بهتر خوانش جدیدی از آن ارائه میدهد. (حتی در ادامه برای لحظهای دورمامو را هم میبینیم که استیون قدرتش را جذب میکند.) و سپس نقطهی عطف داستان بازگو میشود: فرد باستانی برای جلوگیری از اعمال استیون خود او را به دو بخش تقسیم کرده و دو تایملاین در یک دنیا به وجود آورده. (خیلی پیچیده شده!)
حالا استیونی که بیخیال مرگ کریستین شده بود برای نجات دنیا باید به جنگ نیمهی دیگر خودش برود. کسی که قدرت موجودات فرابشری زیادی را تصاحب کرده و در این فرآیند قدرتمندتر، و شرورتر شده. ظاهر او در مونتاژِ کسب قدرت، شبیه شیطان میشود. بله به عبارت درستتر «مفیستو» که حالا دیگر واقعا زمان ظهورش است. او اگرچه مقاصد پلیدی در سر ندارد، اما مقصود شخصیاش دنیا را به نابودی میکشاند. در نبردی پر از جادو، نیمهی تاریک، نیمهی روشن را شکست داده و کریستین را از مرگ نجات میدهد. و سپس حتی کریستین هم به همان شکلی که بقیهی دنیا نابود میشود، شبیه به گرد و غبار بشکن «تنوس» اما به صورت مایعی سیاه رنگ، از بین میرود. سپس یکی دیگر از عجایب فراوان اپیسود رقم میخورد. استیون با شخص «واچر» رو در رو صحبت میکند. واچر از همیشه به ما نزدیکتر شده و نهتنها استاد هنرهای عرفانی که ما هم جزئیات صورت او را میبینیم. لب و دهنی که هنگام ادای صحبتها تکان میخورند. استیون التماس میکند که او دنیا را نجات بدهد، اما واچر میگوید به خاطر حفظ مولتیورس این کار را نمیکند. با توجه با روند حضور واچر، احتمال دارد در اپیسودهای بعدی این فصل از این هم نزدیکتر بشویم.
اما برسیم به نکات عمیقتر این اپیسود:
اول از همه تغییر تعدادی قانون اساسی و تبیین قوانینی جدید برای دنیای سینمایی مارول. مفهومی با عنوان نقطهی قطعی که قبل از این شاهدش نبودیم. یا حداقل به این شکل شاهدش نبودیم. مرگ یک نفرِ خاص به هر شکل و عنوانی گریزناپدیر است. و تغییرش به نابودی همهی دنیا میانجامد. احتمالا بشکن «تنوس» هم چنین نقطهای بوده. اتفاقی که باید میافتاده. به خاطر بیاورید که «اونجرز» در «آخر بازی» آن را پاک نکردند، بلکه پنج سال بعد دوباره بشکن زدند! چه نقاط قطعیِ دیگری در دنیای سینمایی مارول داشتهایم؟
نکتهی جالب بعدی اینکه استیون اتفاقاتی را در گذشته تغییر میدهد اما شاخهی جدیدی ایجاد نمیکند. شاید به خاطر نقطهی قطعی بودن مرکز داستان. یعنی اینکه به هر حال کریستین قرار است بمیرد. اما این تمام ماجرا نیست. استیون به زمان باستان هم سفر میکند. اینجا چرا شاخهی زمانی نداریم؟ اُ بنگ با استیون مواجه شد و او را تیمار کرد. حتی تعداد زیادی موجود فراانسانی توسط استرینج تصاحب شدند. و در انتها همهی آنها با هم نابودی دنیا را رقم زدند.
و اینکه استفادهی استیون از سنگ زمان کاملا با آن چیزی که دیده بودیم متفاوت است. چه بلایی که سر سیب در فیلم «داکتر استرینج» آورد، چه سرنوشت شومی که برای دورمامو رقم زد. و حتی نحوهی استفادهی تنوس برای بازگرداندن ویژن و سنگ ذهن در «جنگ بینهایت». همهی موارد قبلی شامل یک شی خاص میشدند. اما اینجا استیون خودش در فضا زمان سفر میکند. و کل واقعیت را بازسازی میکند. این میتواند در آیندهی دنیای مارول نقش حیاتی ایفا کند. و به احتمال خیلی زیاد در همین فصل سریال دوباره داستانی را با همین ویژگی شاهد خواهیم بود.
نکتهی چهارم موجود شبه اسکوئیدی که بعد از قسمت اول و قطع شدن بازوهایش توسط «ایجنت کارتر» دوباره ظاهر میشود. در سکانس پایانی آن اپیسود «پگی» بعد از در آمدن از پورتال تعدادی بازوی قطع شده با خودش به این دنیا آورد. در این اپیسود دیدیم که بازوهای قطع شده هم قدرت دارند. جدا از این، ما در تریلر سریال شاهد صحنهای از ملاقات داکتر استرینج و ایجنت کارتر بودیم. پس میدانیم که هر دو برخواهند گشت. شاید هر سه!
و در نهایت استرینج سوپریم یا همان استرینج شبه شیطان! پخش این قسمت یک هفته بعد از تریلر عجیب «اسپایدر من راهی به خانه نیست» که در آن استرینجی خارج از کرکتر شاهد بودیم و تئوریهای زیادی حول وجود مفیستو و ارتباطش با استیون شکل گرفت، از این نظر جالب توجه است که حالا شاهد داکتر استرینجی هستیم که ظاهرش هم شبیه مفیستو است. آیا او جای دیگری ظاهر میشود؟ آیا نقش اساسیای در دنیای مارول خواهد داشت؟ به احتمال زیاد بله!
این برداشتهای ما از اپیسود چهارم سریال «چه میشد اگر…؟» بود. چه نکاتی به ذهن شما رسید؟ آیا این اپیسود را دوست داشتید؟ مانند همیشه نظراتتان را برایمان بنویسید.
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید