در اواسط قرن هفدهم، پدر لافورگ، كشیش ژزوئیت فرانسوی برای ترویج مسیحیت میان سرخپوستان هورون، به همراه مرد جوانی به نام "دانیل" و گروه كوچكی از سرخپوستان هورون كه چومینا ریاست آن را به عهده دارد، به سوی محل سكونت قبایل هورون رهسپار می شود. در میان راه، "چومینا" رویای عجیبی می بیند كه در آن كلاغ سیاهی، چشمان او را از حدقه بیرون می آورد. سرخپوستان كه از این رویا وحشت كرده اند و از بهشتی كه پدر لافورگ برای آنها توصیف كرده، دلسرد می شوند و او را تنها می گذارند و به راه خود می روند...