بریجید چری، در کتاب ژانر وحشت مطرح میکند: «سینمای وحشت همواره در پرداختن به برهههای فرهنگی به نظر منعطفتر و سازگارتر بوده و دست فیلمساز را برای به رمز درآوردن دغدغههای اجتماعی فرهنگی باز گذاشته است. در واقع از آنجا که ترس نقطهی ثقل سینمای وحشت است، مسائلی مانند خیزشهای اجتماعی، نگرانیهای حول فجایع طبیعی و بشری، بحرانها و جنگها، جنایات و خشونت، همگی میتوانند خدمت تداوم این ژانر در آیند. از آنجا که فیلمهای ترسناک با به تصویر کشیدن سینمایی اضطرابات زمانه در آنچه از شرارت به تصویر میکشند سعی در فهم برهههای فرهنگی میکنند، برایشان جریانی تمامناشدنی از مصالح در دسترس است که الهامبخش فیلمساز وحشت شود. در نتیجه وحشت ژانری همیشه حاضر به یراق در پرداختن به ترسهای مخاطب است، ترسهایی که از وقایع و نگرانیهای پیش آمده در سطح بینالمللی یا ملی نشئت میگیرند.» و اینگونه است که سینما به سایهی وحشت نیاز دارد و دگربار اسکات دریکسون زیر این سایه حرکت میکند و با پرداخت به قاتلی رواننژند و کودکان و نوجوانانی که تعقیبشان میکند تا شکارشان کند، مخاطب را همراه میسازد.
«تلفن سیاه» (The Black Phone) تازهترین ساختهی اسکات دریکسون که اقتباسی است بینظیر از داستان کوتاه جو هیل و داستان آن حول محور قاتلی نقابدار و ربوده شدن بچهها میچرخد؛ با درجهی نمایشی R و محصولی از کمپانی بلومهاوس که به تولید فیلمهای ترسناک کمهزینه و پربازده معروف است، یکی از بهترین آثار وحشت روانشناختی و نئواسلشر است که با لحنی تنشزا، فضایی تیره و تار، دلهرهآور و تقریبا متفکرانه و با آشناییزدایی از عناصر عادی و حضور قاتلی نقابدار، ترس را آرام آرام به مخاطب تزریق میکند و تا انتها او را خیره نگه میدارد.
فیلم اما از شهر کوچک کلرادو در دهه ۱۹۷۰ شروع میشود، زمانی که فینی ۱۳ ساله (میسون تیمز) در منطقهی کارگرنشین دنور تلاش میکند دوران راهنمایی را پشت سر بگذارد و در این میان هم در خانه به همراه خواهرش گوئن (مدلین مکگراو) مورد آزار پدرش جرمی دیویس همیشه مست قرار میگیرد و هم در مدرسه مورد آزار قلدرها. اما کنش مهم، زمانی به وقوع میپیوندد که بیشتر دوستان او به دست آدمربایی معروف به گرابر (اتان هاوک) ناپدید میشوند. شروری که بادکنکهای سیاه رنگ را در صحنه جنایات خود رها میکند. در این میان که زمان زیادی از گم شدن یکیدیگر از دوستان فینی نگذشته، او با گرابر، شرور داستانی مواجه میشود و توسط او ربوده میشود و در زیرزمین خانهاش که هیچ راهی به بیرون ندارد و هیچ نقطه اتصالی، جز یک تلفن سیاه شکسته و قدیمی، حبس میشود و این امر، سرآغاز دیگری است.
اسکات دریکسون که فیلمنامهی تازهترین اثرش را با سی رابرت کارگیل، نویسندهی فیلم خوشساخت «شوم» (Sinister) نوشته است، گویی با مرور دوباره عناصر کودکی و نوجوانی خود، زمانی را تداعی میکند که تد باندی و یا قتلعامهای زنجیرهای تگزاس در صدر و یا دیگر قاتلان سریالی اخبار بودند و اینگونه در این چیلر قوی و خوشساخت، اینبار به سراغ یک قاتل نقابدار رفته و جزییات دراماتیک را با عناصر ماورایی پیوند میزند و علاوه بر اینکه به دنور در اواخر دهه ۱۹۷۰ میرود و شکل زندگی، شغل و منبع درآمد، نوع فرزندپروری و تربیت همراه با ضرب و شتمها را نشان میدهد، کودکربایی و قتلهای سریالی که گویی در این منطقه امری عادی است را به نمایش میگذارد. دریکسون به زیبایی و ظرافت در نشان دادن این عادیسازی، به سراغ دو کاراکتر فینی و خواهرش گوئن میرود که در این منطقهی محروم، در ترس از دو چیز زندگی میکنند: گرابر، مرد مرموز پشت مجموعهای از بچهرباییها، و پدر الکلی خودشان که وقتی نشانهای از مشکلات روانی مادرشان در آنها آشکار میشود، آنها را شلاق میزند. اما نکتهی حائز اهمیت اینجاست که به نظر نمیرسد در این شهر کوچک که توسط مجموعهای از آدمرباییها و تشنجها محاصره شده است، کسی وحشتزده شود. هیچ منع رفت و آمدی در شهر نصب نشده است و به نظر میرسد هیچکس برنامههای روزمره خود را تغییر نمیدهد. گویی اهالی این منطقه آنقدر غرق مشکلات هستند که نمیتوانند نگران این باشند که گرابر، همانطور که رسانههای خبری او را لقب دادهاند، پنجههای کثیفش را روی آنها بیاندازد.
قسمت زیادی از «تلفن سیاه» در زیرزمینی تاریک و متروک اتفاق میافتد، جایی که فینی توسط گرابر که با نقاب وحشتناکش دیده میشود و هرازگاهی خودش را نشان میدهد، نگهداری میشود. زیرزمینی که روی دیوارش یک تلفن مشکی قرار گرفته که سیم آن قطع شده است، اما همچنان زنگ میزند و فینی مدام پاسخ میدهد. تلفنی که تنها راه اتصال فینی به جهان مبهم و صداهایی است که قصد دارند او را نجات دهند. صداهایی که فینی متوجه میشود متعلق به پسرانی هستند که قبل از او ناپدید شدهاند. آنها او را از طریق این تجربه راهنمایی میکنند و به او نکات و ترفندهایی میدهند تا از چنگال گرابر، جان سالم به در ببرد و خودشان نیز رهایی یابند. و اینگونه فیلمساز کابوسی بیانتها را رقم میزند و با یک تلفن قطع شده در زیرزمین قاتل، فینی را با قربانیان قبلی مرتبط میکند که هر کدام نکات مهمی در باب چگونگی فرار او مطرح میکنند، تا شاید خودشان هم از چنگ گرابر رهایی یابند.
بیشک تیمز در نقش فینی جوان، اجرای بسیار درخشان و اثرگذاری را ارائه میدهد و از بهترین نقاط فیلم زمانی است که او را در زیرزمین تنها میبینیم که با ارواح در ارتباط است، و در این نقاط فیلم در بهترین حالت خود و پر از تعلیق، احساس و پر از ترس، قرار میگیرد.
اما بازی درخشان اتان هاوک در نقش آدمربا که تقریبا در تمام فیلم پشت یک نقاب پنهان است و همین امر، بازی تنشزای او را پررنگتر میکند به طوری که حتی قدم برداشتنهای او نیز حس خلود خطر را از سمت این کاراکتر تماما منتقل میکند، مهمترین نقطهی قوت فیلم است. ناگفته نماند با اینکه انواع و اقسام تمهیدات ترسناک در این فیلم وجود دارد، اما هیچکدام باورپذیرتر و ترسناکتر از گرابری که هاو خلق میکند، نیستند. قاتل نقابداری که با حضور جسمانی در صحنه، پنهان ساختن هویت اصلیاش را مدام به رخ میکشد و اینگونه برتریبخشی و تقویت جنبهی فاعلی شخصیتش مدام نمایان میشود تا زمانی که فینی، تنها شخصیتی که او را میبیند و در تضاد با جنبهی مفعولی سایر قربانیان قرار میگیرد و بعدی فاعلی مییابد.
در نهایت میتوان گفت، دریکسون در آخرین ساختهی درخشانش با الگوی شخصیتپردازی صحیح در ژانر، سبک بصری و نظام شمایلنگاری، مولفههای خاص، تمهیدات تکنیکی ، شگردهای نمابندی که برای هیجان بیشتر در ژانر وحشت وجود دارند و با موقعیتهای داخلی کلاستروفوبیک و مکانهای حومهی شهری، سکوتهای خفقانآور، رنگهای اشباعشده، تصاویر دانهدرشت که حسی شبیه به آگراندیسمان کردن نگاتیو را به همراه دارند و ایفکتهای وینتیج، حس نوستالوژیک دههی ۷۰ را به زیبایی تقویت میکند و نئواسلشرش را که در منطقهای دورافتاده، حول محور کودکان، والدین غیرعادی و ترس از وجود اجتنابناپذیر قاتل و ربوده شدن کودکان، میچرخد، پیش میبرد و هراس را به دل مخاطب میاندازد و او را تا انتها همراه میسازد.
یاسمن اسمعیلزادگان
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
Mahdi amiri
Mahdi amiri
۱۰ تیر ۱۴۰۱ ۱۰:۴۴
اخ اخ بالاخره میشه ینی یه فیلم ترسناک درست و حسابی ببینیم :)) البته من فک کردم وب دی الش اومده که نقدش هم اومده، هعیی
۳
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ