«ما آب و هوا، ترافیک و دیگر پدیدههای غیرشخصی را با به کارگیری اغراق، ترکیبات آیرونیک، وارونه سازی، فرافکنی و تمام ابزارهایی که نمایشنامهنویس برای آفرینش و روانکاو برای تفسیر پدیدههای مهم احساسی به کار میگیرند، دراماتیک میکنیم. در واقع ما یک رخداد را با پس و پیش کردن پیشامدها، کم و زیاد کردن و آب و تاب دادن به آنها دراماتیک میکنیم تا معنای شخصیاش را دریابیم_ مایی که شخصیت اصلی درامِ منحصر به فردی هستیم که برداشت ما از زندگیمان است.» - دیوید ممت
«رو به زوال» یا «با یخ» (دانلود فیلم On the Rocks با لینک مستقیم) تازهترین ساختهی «سوفیا فورد کاپولا»، داستان لورا (راشیدا جونز)، نویسندهای است که گمان میکند همسرش دین (مارلون ویانز) با وجود داشتن دو فرزند و زندگی راحت و بیدغدغه، او را فریب میدهد و رابطهای پنهانی با یکی از همکارانش دارد. این ایده ذهن لورا را درگیر میکند و علاوه بر اینکه او را از امورات روزمره باز میدارد، توانایی نوشتن کتاب را هم از او میگیرد و لورا به زعم خودش و بدون دریافت واقعیت، خود را در گورستان زناشویی میبیند و در این بحران اما آخرین کمکی که نیاز دارد این است که پدرش فلیکس را (بیل موری) وارد این ماجرا کند تا بتواند از عدم قطعیتها عبور کند.
«رو به زوال» شروعی احساسی دارد، با عشق و علاقهی پدر (بیل موری) به فرزندش (راشیدا جونز) شروع میشود که این جمله را به دخترش میگوید: «یادت باشه که قلبت رو به هیچ پسری نسپری. تو تا زمانی که ازدواج کنی به من تعلق داری و بعد از اون هم هنوز مال منی.» و به عشق همان فرزند با همسرش میرسد. شروعی البته بیش از حد عالی و خوشایند که آنقدرها عادی به نظر نمیرسد و با همین نگاه زهرخند-گونه، کاپولا از دقایق آغازین با کدهایی که در فیلم قرار میدهد، خبر از ناپایدار بودن اوضاع را میدهد. پس از آن لحظات خوش اما فیلم کات میخورد به چند سال پس از ازدواج، دیدن ۲ فرزند، گذران زندگی مانند تمامی خانوادهها، و اما زنی نه چندان شاداب و خسته که تمامِ او در خانه خلاصه شده است.
کاپولا پیش از این هم فیلمهایی دربارهی پیچیدگی روابط ساخته است ولی «رو به زوال»، یک کار قابل توجه با مرزبندی ظریف است که چیزهای پیش افتاده را خاص و عینی میکند، از وادی لودگی فاصله گرفته و به سراغ درامی جمع و جور در نیویورک میرود و نیویورک را همانطور که هست نشان میدهد، مکانی که رویاها در واقع به حقیقت نمیپیوندند. مکانی که در آن زندگی عادی همانند یک تراژدی یونانی و یک کمدی ایتالیایی به نظر میرسد، مکانی که در صورت عدم موفقیت در سرنوشت، مجبوریم دست به قلم ببریم و داستان خود را بنویسیم.
کاپولا در تازهترین فیلمش، به دنبال پیدا کردن فاجعه و بحرانهای عظیمالمرتبه در یک رابطه نیست. او درامش را بر پایهی یک «گمان» شکل میدهد. زن نویسندهای که گمان میکند همسرش به او خیانت میکند، و بر همین حدس، داستانش را پیش میبرد، به دنبال یاور_قهرمان داستانش: پدرش میرود تا در مسیر جستوجو با او همراه شود و در نهایت به شفافیت موضوعی برسد.
زن نویسندهای که شخصیت تخت و یکدستی دارد و هیچ پیچیدگی خاصی ندارد، و حدس و گمانش، تمرکز لازم برای نوشتن را از او گرفته است. زنی که تنها بهانه برای فرار از زندگی روتیناش نوشتن است اما خرده پیشامدهای پیرامونش، ذهن او را درگیر کرده و اجازهی نوشتن را به او نمیدهند. البته این نگاه تعمدی کاپولا است که در فیلم مشهود است. کاپولا برای مخاطبان از ابتدا کدهایی را قرار میدهد تا هر اتفاقی را جدی نگیرند و صبور باشند و ادامهی جریانات را دنبال کنند. تازهترین ساختهی این کارگردان، درام بیسر و صدایی است که روی یکخط صاف حرکت میکند و در سکوت به بار مینشیند و تنها ورود عنصر خارجی: پدر به ماجرا، به فیلم رنگ تازهای میبخشد. پدری که به سفرهای زیاد همسر دخترش شک دارد و باور دارد که او در حال خیانت به دخترش است.
بیشک بار اصلی فیلم بر عهدهی «بیل موری» است، شخصیتی شوخ طبع، بذله گو و کاراکتری همه فن حریف که در همه جا برش دارد و تماما پشت دخترش ایستاده است. یک فرد ثروتمند که زمانی صاحب یک گالری هنری افسانهای در نیویورک بوده و اکنون بازنشسته شده است و به گردش و تفریح میپردازد. مردی که به سختی کار نمیکند و به نوعی یک سبک زندگی راحت و آزادی را تجربه میکند. و همیشه و در هر حال پشت دخترش ایستاده است، علی رغم اینکه کودکی دخترش را با خیانت و جدایی از مادرش تیره و تار ساخته بود، از هیچ کاری برای او دریغ نمیکند. دختری که اکنون با یک کارآفرین ازدواج کرده است و بنا به دلایلی نسبت به این رابطه بیاعتماد است. پدری که تلاش میکند دختر پریشان احوالش را که گویی تمام زندگی را از دست داده و مدام میخواهد بداند که در حال اشتباه کردن است، نجات دهد. دختری که در تصورش همسرش را مردی قابل اعتماد و وفادار میدانسته و خانوادهای را که با هم ساختهاند دوست دارد، همسری که درست آن را نقطهی مقابل او میدانسته.
فلیکس مردی است که اصرار دارد زندگی تنها با یک ازدواج معنا نمیگیرد و تمام نمیشود. مردی از نسلی دیگر که نگاه او به مسائل، پدیدهها، انسانها و تمام هستی با نگاه دخترش متفاوت است. فیالمثل او نیویورک را، شهری با رستورانها و کافهها با صندلیهای مخملی و چرمی و پیشخدمتهایی که نوع نوشیدنی مورد علاقهی او را نیز میدانند، پلیسهایی که او را میشناسند و خلافهای او را رد میکنند، میبیند. مردی که در برابر نگرانیهای دخترش با خونسردی استدلال میکند تک همسری در ازدواج مبتنی بر مفهوم مالکیت است و یا چندهمسری مردان موضوعی ژنتیکی و خارج از اراده و اختیار است.
در سراسر فیلم «رو به زوال» لحظات شاد و سرگرمکننده، تصاویر دلنشین و گفتوگوهایی قوی و سرحال وجود دارد، فیالمثل لحظاتی که فلیکس و دخترش دین را تعقیب میکنند، با ماشین لوکس در نیویورک رانندگی میکنند، بیصبرانه دوربین شکاری را برای پاییدن دین از هم میگیرند، با هم به بهانهی تعقیب دین تا مکزیک میروند، جشن تولد دونفره میگیرند، در نهایت صداقت با هم درد و دل میکنند و... ، اما با این حال «رو به زوال» گویی درست در کنار ساحل ناتمام مانده است و هنوز به چیزهایی برای کامل شدن نیاز دارد. اما با این حال فیلم مخاطب را بدل بخشی از روایت میکند و عمیقا او را تحت تاثیر قرار میدهد، و به ظرافت مواجه با کاراکترهایی را شکل میدهد که در جستوجوی رهایی و اندکی سرخوشی در جهان بیرون میباشند. لورا، فلیکس، دین، دوستان لورا و همه و همه به دنبال رهایی بدون شرط برای ارتباط با جهان بیرون هستند که گمان میکنند قرار است لذت رسیدن به شناختی تازه را به وجود آورد.
با همهی اینها فیلم «رو به زوال» نگاهی عجیب و گروتسکوار به مقولهی ازدواج و خانواده دارد و از طریق شکافی که در این رابطه به وجود میآورد، به کاراکتر لورا ابعاد میبخشد، همه چیز را دگرگون میکند و از همین امر منفی، امر کلی را معنا میبخشد.
یاسمن اسمعیلزادگان
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید