مرد جوانی در شهر قدم می زند. او از زیر پل به سمت محوطه ی راه آهن می رود. زن جوانی او را می بیند و کنارش هم قدم می شود. مسیرشان به هم رسیده و با همدیگر به حومه شهر می روند. در کنار رودخانه توقف کرده و دستانشان را در دستان هم گره می زنند. باران شروع به ریزش قطره هایش می کند و ...