صادق و نعیم محمولهای قاچاق را به یاور تحویل میدهند و از چنگ ژاندرامها میگریزند. دختر جوانی برای رساندن پدر بیمارش از آن دو کمک میخواهد و نعیم که قصد اغفال دختر را دارد، به دست صادق از پا درمیآید. مادر نعیم خواهان مجازات صادق است و دختر جوان را وا میدارد که علیه صادق شهادت بدهد. صادق به حبس محکوم میشود و از گروهبان پاسگاه تقاضا میکند که فرزندش غلام را که با مادر پیرش زندگی میکند، برای بار آخر ببیند. دوازده سال بعد، صادق آزاد میشود و تصمیم دارد با فرزندش غلام از آن شهر برود اما فرزندش را پیدا نمیکند.