news-background
news-background

نقد فیلم Asteroid City: یک آخرالزمان اندرسونی

سال ۱۹۵۵ است. بمب‌های هسته‌ای در افق شهر سیارکی ادامه دارند. شخصیت‌ها با ترکیبی از فتنه و کسالت می‌گویند: «یک آزمایش بمب اتمی دیگر». آن‌ها از ناهارخوری بیرون می‌آیند تا به ابر قارچی کوچک نگاه کنند، چند عکس می‌گیرند و برای قهوه به داخل می‌روند. این‌ها شروع تازه‌ترین ساخته‌ی پرهیاهیوی وس اندرسون: «شهر سیارکی» (Asteroid City) است.

داستان اصلی درباره‌ی گروهی است که در شهر سیارکی برای یک جشن سه روزه شهاب‌سنگ جمع شده‌اند و زندگی‌شان توسط یک بازدیدکننده غیرمنتظره به هم می‌خورد. ژنرال گیبسون (جفری رایت) جمعیتی از نوجوانان و والدینشان را که در شهر سیارک جمع شده بودند تا فرود یک شهاب سنگ در آنجا را جشن بگیرند، هدایت می‌کند. بچه‌ها آزمایش‌های علمی بسیار پیشرفته‌شان را در مسابقه‌ای وارد کرده‌اند که ارتش قصد دارد آن‌ها را به هم بزند. مسابقه، فضایی تهدیدکننده است برای آن‌ها و در همین حین، جوانان به شیوه‌ای مشکوک بازجویی می‌شوند و الخ.

یک آخرالزمان اندرسونیاین نکته حائز اهمیت است که اندرسون حقه‌ی دیگری را در «شهر سیارکی» به کار می‌برد و در واقع تازه‌ترین ساخته‌اش را به عنوان یک برنامه‌ی تلویزیونی گلچین قدیمی به ما معرفی می‌کند که به صورت سیاه و سفید فیلمبرداری شده و توسط یک مجری اجرا می‌شود. او با جدیت به ما می‌گوید چیزی که ما می‌خواهیم ببینیم، داستان پشت صحنه‌ی نمایشنامه‌ای به نام «شهر سیارکی» است، داستانی درباره مکانی که وجود ندارد. آنچه در ادامه می‌آید داستان رنگی است، که به نظر می‌رسد به نوعی نسخه‌ای فراواقعی از «نمایشنامه» است که ما آن را به‌عنوان فیلم می‌بینیم و صحنه‌های سیاه و سفید، که اغلب مانند مینی‌نمایش‌های کوچک روی صحنه می‌روند، درباره‌ی لحظات مختلف در طول ساخت «شهر سیارکی» است.

ذکر این نکته الزامی است که زندگی در سایه‌ی بمب‌ها همان چیزی است که «شهر سیارکی» وس اندرسون درباره‌ی آن است؛ بمب‌های واقعی و همچنین مجموعه‌ای از چیزهای ویرانگر دیگر مانند از دست دادن، ترس وجودی، و جهانی که به سرعت در حال تغییر است که ماندن در آن دشوار است. چیزهای واقعی، به عبارت دیگر، انواعی که همه باید با آن دست و پنجه نرم کنند. احساساتی که نمی‌توانیم بر آن‌ها غلبه کنیم، اما سعی می‌کنیم به هر حال بروزشان دهیم و الخ.

این که اندرسون به سال ۱۹۵۵ رفته است هم انتخابی هوشمندانه است. او درجه‌ای از جدایی بین واقعیت شخصیت‌ها و واقعیت ما را نشان می‌دهد. ما در زمان‌های ترسناک منحصربه‌فردی زندگی می‌کنیم، اما این افراد نیز در زمانی زندگی می‌کنند که جنگ سرد و نظم اجتماعی به سرعت در حال تغییر تصویر زمینه روانی آنهاست. قسمت اعظم فیلم به طور خاص در سپتامبر ۱۹۵۵ اتفاق می‌افتد، ماهی که با دو رویداد پایان می‌یابد: تصمیم ایالات متحده برای آغاز پروژه پیشتاز، که تلاش ناموفقی برای شکست شوروی در فرستادن ماهواره به فضا داشت. و تصادف غم‌انگیز اتومبیل که جان جیمز دین را گرفت، بازیگر نمادینی که تجسم شورش فزاینده جوانان بود.

فیلم به نظر می‌رسد یادآور چیزی واقعی است، اما به شکلی خیالی و ساختگی. همان‌طور که راوی فیلم می‌گوید: این فیلم یک اثر ساختگی آخرالزمانی است. اندرسون داستان را در میان آخرالزمانی نامشخص و تاریخ واقعی قرار می‌دهد، راهی برای نگریستن به گذشته با چشمانی متفاوت. اندرسون هدف دیگری نیز دارد: از طریق داستان، مخاطب احساسات خود را پردازش می‌کند. فی‌الواقع او داستان را در درون داستان قرار می‌دهد و مخاطب را نیز درگیر می‌سازد.

یک آخرالزمان اندرسونیاین کارگردان خبره در تازه‌ترین ساخته‌اش، ورود مخاطب به اثر را با یک نمایش تلویزیونی شکل می‌دهد که در آن بازیگران نسخه‌ای تخیلی از ساخت یک نمایشنامه را روی صحنه می‌برند و داستان مکانی را روایت می‌کنند که وجود خارجی ندارد. و این ترکیبی از هنر و اصالت است. جایی که اندرسون نشان می‌دهد که واقعا دارد چه می‌کند.

بخش قابل توجهی از فیلم به یک کلاس بازیگری و شاگردانش می‌پردازد که به سبک متداکتینگ تلاش می‌کنند راه‌هایی برای ارائه‌ی اجراهای معتبر در تئاتر بیابند و اما در این میان یک پاتکس مهم در آنچه اندرسون دنبال می‌کند وجود دارد؛ این‌که انسان‌ها همیشه احساسات خود را از طریق هنر پردازش کرده‌اند نه ماشینیسم. در این‌جا جنبه‌ای از بیگانگی وجود دارد و احساس می‌کنیم ماشین‌ها و اختراعاتی که می‌سازیم، به اندازه کافی وحشتناک هستند که می‌توانند ما را از بین ببرند‌ مانند بمب یا ظاهراً جهان ما را به طور کامل تسخیر کنند و همانند هوش مصنوعی، ما را از یکدیگر و حتی خودمان دور می‌کنند اما هنر همیشه موازنه‌ای برای این جریان بوده است، به همین دلیل است که جریاناتی همچون متد اکتینگ در اوایل قرن بیستم به وجود آمدند. و این درست آنجایی است که هنر، بیشتر و بیشتر معنا می‌گیرد؛ مقوله‌ای که می‌گوید اگر تمام روز پشت میز کار می‌کنید و روی یک ماشین تحریر می‌کوبید، یا ماشینی را می‌رانید، یا یک بوروکراسی درست می‌کنید که ممکن است مانند یک ماشین به راه افتد، در این صورت قرار است که رفتن به تئاتر به شما یادآوری کند که که حداقل خودتان یک ماشین نیستید.

در نهایت باید گفت اندرسون در جهان رنگارنگش، در جست‌وجوی اصالت خود از مهارت قابل توجهی استفاده می‌کند. او هنرمندی است که زیبایی‌شناسی‌اش آنقدر مشخص است که حتی افراد غیر سینماگر نیز می‌توانند آن را تشخیص دهند و کپی‌هایی فراوانی از آن داشته باشند و البته در این مورد بیشتر از او قدردانی کرد. در اینجا، اندرسون چند دنیا را با میانجی‌گری لایه‌هایی از عملکرد، هنر و فناوری می‌سازد که در آن انسان‌های واقعی غمگین هستند، حسرت یکدیگر را می‌خورند، عاشق می‌شوند، صدمه می‌بینند و احساس شگفتی می‌کنند. لایه‌هایی که بین خود و احساساتشان گذاشته‌اند می‌شکند و فرو می‌ریزد. دنیای آن‌ها تکان می‌خورد، که باعث می‌شود به چیزهایی مانند معنای زندگی، وجود خدا و این‌که آیا آن‌قدر که احساس می‌کنند تنها هستند یا نه فکر کنند. او پیشنهاد می‌کند که پاسخ نهایتا با فرو رفتن در ساخته‌های غیرمعمول تخیل هنرمند پیدا می‌شود.

 

یاسمن اسمعیل‌زادگان

دیدگاه‌ها

برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
۲ شهریور ۱۴۰۲ ۲۱:۵۰

نه تنها خود فیلم معلوم نیست چیه و چی میخواد بگه، بلکه همین نقد هم معلوم نیست چیه.

نمایش اسپویل