«رالف استیونسن» و «ژ.ر. دبری» در کتاب «هنر سینما» در تعریفشان از مفهوم هنر، از ادراک هنرمند گرفته تا درک و حظ مخاطب، سه مرحلهی مهم را برای هنر مطرح میکنند: مرحلهی اول تجربه و ادراک هنرمند است، مرحلهی دوم بیان ادراک با یک وسیلهی بیان هنری و مرحلهی سوم تمتع مخاطب و در غایت عالی، ایجاد تجربه مشابه در مخاطب است. سه مرحلهای که در تازهترین ساختهی اسپیلبرگ افسانهای «فیبلمنها» (The Fabelmans)، مشهود است و در تمام طول مدت اجرا تا زمان پایان نیز به رشد و تکوین ادامه میدهد و مخاطب را به کاتارسیس عاطفی میرساند.
استیون اسپیلبرگ، از پیشگامان سینمای نو آمریکا، در تازهترین و البته شخصیتیترین ساختهاش، وارد جزییات مکتوم زندگیاش میشود و به نوعی به جریان اولین جرقههای علاقهمند شدنش به سینما و چگونگی فیلمساز شدنش از دوران کودکی تا ورودش به هالیوود میپردازد و روی پردهی نقرهای خاطرنشان میکند که برای سینما و ثبت امضای خودش در تاریخ سینما، به این جهان آمده است و کارگردانی در خون و رگ اوست. کارگردانی که به همراه کاپولا، اسکورسیزی، لوکاس و دیپالما جز فیلمسازانی هستند که به پسران بد هالیوود معروفند و در دههی ۷۰ و ۸۰، هالیوود رو به خاموشی را نجات میدهند و اگرچه با بخش سرگرمی و لذت در سینما منافاتی نداشتند اما در عین حال، کلیشههای مرسوم هالیوود را نیز برانداختند.
اسپیلبرگ در تمام عمر فیلمسازیاش، چکیدهای از وجودیت و موجودیتش را در فیلمهایش قرار میدهد. آثار او چه درام، چه حماسی، چه تاریخی و چه علمیتخیلی چیزی را در مورد او فاش میکنند و تازهترین ساختهی او «فیبلمنها» نیز از این قاعده مستثنی نیست. داستانی از خانوادهی اقلیت، سرشار از پیچیدگیها، مشغلهها و اسرار و البته پایانی خوش و امیدبخش. تازهترین ساختهای او در شبی سرد در دههی ۵۰ شروع میشود؛ زمانی که سامی فیبلمن، به اجبار پدر و مادر به سینما میرود و اولین فیلم خود را به نام «بزرگترین نمایش روی زمین» ساختهی «سیسیل ب. دمیل» در سینما میبیند و همچنان که در میان موجی از تماشاگران سینما و در مأمنی میان مادر (میشل ویلیامز) و پدرش (پل دانو) قرار گرفته است، مسحور پردهی نقرهای شده است. چیزی که او را دگرگون میکند و شبها بیدار نگهش میدارد و شور و شوقی را ایجاد میکند که به مرور تبدیل به یک حرفه میشود، صحنهی اوج فیلم است؛ صحنهی تصادف قطار و از آن نقطه به بعد است که جادوی سینما او را فرامیگیرد و صحنهی تصادف قطار را مدام بازسازی میکند. و در حالی که مادرش در این مسیر مشوق اوست، پدرش رضایت کافی ندارد و این شکافی است در واکنشهای والدینی که یکی از اولین بارقههای تنش خانوادگی را به تصویر میآورند.
کاراکتر اصلی سامی فیبلمن پسری است که به خاطر هوش و خلاقیتش مورد ستایش همه قرار میگیرد و اما در نوجوانی میآموزد که زندگی به طرز غمانگیزی پیچیدهتر از آن چیزی است که او در کودکی درک میکرد و به قول ازوپ میآموزد که «جراحات ممکن است بخشیده شوند، اما فراموش نمیشوند». البته که پس از به دست گرفتن دوربین کوچک خانگی و دل بستن به هنر سینما، میآموزد که آسیبها را میتوان دگرگون کرد و شاید از آن فراتر رفت، حتی ممکن است نهایتشأن را ساخت.
اگرچه اسپیلبرگ به ما میگوید هرآنچه که روی پرده میبینیم دربارهی فیبلمنها است، و نه اسپیلبرگها، اما جزئیات موجود تقریباً یکسان است. ما با داستان پسری مواجهایم که عشق خود را به سینما کشف میکند و در حالی که خانوادهاش ذره ذره در اطراف او متلاشی میشوند، از هنر دست نمیکشد و مسیرش را ادامه میدهد. هنگامی که به سن نوجوانی میرسد، داستان در مسیرهای موازی شروع میشود و فیلم به بخشهایی تقسیم میشود که سامی را از دوران کودکی تا دبیرستان، از خطوط مختلف ایالتی و دورهای از تحولات عمیق خانوادگی میگذراند. با ادامهی داستان، شکافها در رابطه میتزی و برت گستردهتر میشوند و به یک میانپرده ی دردناک منجر میشوند که خلاقیت و مهارتهای فیلمسازی سامی را تحت تاثیر قرار میدهد و در حالی که سامی استعدادهای خود را تقویت میکند، تراژدی انسانی را که در مقابل او آشکار میشود تماشا میکند و نحوهی به تصویر کشیدن آن را یاد میگیرد، هرچند در این مسیر جان و جهانش مدام پارهپاره میشود و به تبع از رنجها و دردها معنا میگیرد.
از تاثیرگذارترین کاراکترهای فیلم میتزی؛ مادر سامی است که نوازندهی پیانو است و فعالیت حرفهای خنثیشدهاش و در حقیقت جاهطلبیهای هنری محقق نشده و ناامیدیهایش به بخشهای دیگر، از جمله خانوادهاش و برخی ماجراجوییهای بیپروا، هدایت شده است. او حداقل برای جهان اسپیلبرگ یک بخش رام نشدنی دارد، اما در عین حال زنی است که تن به تحمل هر باید و نبایدی میدهد.
بیشک میشل ویلیامز ظرافتهای بدیعی را برای شخصیت به ارمغان میآورد و چهره باز و شفاف او با تغییرات رنگ و رخش، لبخندها، اشکها، شادیهای پنهانی و غمهای آشکار، بیشتر از هر خط دیالوگ، مخاطب را همراه میسازد. مانند همهی شخصیتها، میتزی به طور قابل تشخیصی توأمان واقعی و انتزاعی است، شخصیتی که ممکن است او را بشناسید و حسش کرده باشید اما میتواند شبیه یک آرکیتایپ نیز باشد که با دوربین باشکوه یانوش کامینسکی و موسیقی جان ویلیامز تاثیرش دوچندان میشود، با خندههایش خنده بر لب مخاطب میآورد و با اشکهایش، غم و اندوه را در دل مخاطب جا میگذارد.
چنانچه سامی را محور داستان بدانیم، میتزی را باید روح آن دانست. در مورد برت، از همان ابتدا مشخص است که سامی، با خواستهها و حساسیتهایش در کنار مادرش و تمام آنچه که او تجسم میکند، بوده و خواهد بود. ممکن است برت مرد بسیار مهربان و شایستهای باشد، اما آنچه که او ندارد و سامی و مادرش دارند؛ رهایی از چهارچوبها و شکوفایی است، حتی اگر به قیمت تکهپاره شدن روح و جانشان باشد. با این حال ناگفته نماند در بیشتر نسخههای داستانی که اسپیلبرگ تعریف میکند، این پدرش است که او را به دیدن «دمیل» میبرد.
«فیبلمنها» که توسط اسپیلبرگ و همکار همیشگی او، تونی کوشنر نوشته شده است، از سینما شروع میشود و در سینما جان میگیرد و همانجا ثبت میشود. شخصیترین ساختهای اسپیلبرگ تا به امروز که تقدیر و ستایش او برای سینماست، برای هنر؛ هنری که خود او در فیلم مدام اشاره میکند: هنرمند را تکهپاره میکند و قربانی میدهد و همچنان مبهم و البته مهم میماند. و به زعم تولستوی به خاطرش کار میلیونها انسان و حتی زندگی انسانها و بالاتر از همه، عشقی که میان انسانها وجود دارد قربانی میگردد و روز به روز در ضمیر مردم نامشخصتر و مهمتر میشود.
در نهایت باید گفت هرکسی که فیلم و سینما را میشناسد بهتر میداند که اسپیلبرگ همیشه کسی بوده که باید جدی گرفته شود و برای تماشای آثارش به انتظار نشست، و این جریانی است که تا به امروز داشته. این نکته از قلم نیفتد که فیلمشناسی او را میتوان بین بیگپروداکشنهای گیشهساز و سرشار از هیجانهای بزرگ و جلوههای ویژه که البته همچنان جز مهمترین و پرفروشترین آثار سینمای جهان محسوب میشوند و فیلمهای بزرگسالان، آنهایی که دربارهی بردهداری، جنگ و نسلکشی هستند تقسیم کرد و البته ناگفته نماند که تعداد انگشتشماری از فیلمسازان در جریان سینمای مستقل و سینمای تجاری، میتوانند به خوبی عمل کنند و همیشه به خواهش و درخواست مخاطب توجه کرده باشند، و اسپیلبرگ مهمترینشان است. این کاری است که او انجام میدهد؛ این همان چیزی است که مخاطب از او انتظار دارد و بدیهی است که اگر این تعهد بخشی از ماندگاری هنر اوست، هنری که تماشا و برخورد چندباره با آن نیز همچنان مخاطب را تحتتاثیر قرار میدهد.
یاسمن اسمعیلزادگان
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید