news-background
news-background

نقد فیلم Thor Love and Thunder: زمانی برای جیغ کشیدن بزها [بدون اسپویلر]

«تور» که در آخرین باری که بر روی پرده ظاهر شده بود، خطاب به «والکری» خاطرنشان کرد برای اولین بار مسئولیتی به دوشش ندارد، به همراه نگهبانان کهکشان به سیارات مختلف رفته و آن‌ها را از دست دشمنانشان نجات می‌دهد. اما با خیزش «گورِ خداکش» باید به «نیوازگارد» برگردد.

 

فیلم «تور: عشق و آذرخش» (Thor: Love And Thunder) دومین همکاری تایکا وایتیتی با کمپانی مارول در مقام کارگردان است. وایتیتی که در حال حاضر می‌توان به او لقب پرکارترین فرد هالیوودی را داد بار دیگر با استودیوی مارول همکاری کرده و بعد از درخشش فیلم «تور: رگناروک» با امیدهای فراوان به آغوش مارول برگشته اما از زمان نخستین همکاری تا کنون تبدیل به یک سلبریتی شده که در فیلم‌ها و سریال‌های مختلف به عنوان بازیگر هم حضور دارد. حالا به خاطر موفقیت بزرگ قسمت سوم تور و استقبال مخاطبان و منتقدان از آن فیلم، انتظارات از فیلم حاضر به شدت بالا رفته بود به خصوص که در یکی دو سال اخیر تعداد عناوین موفق در نظر مخاطبان و منتقدین کمتر از تعداد انگشتان یک دست بوده. در حالی که تولیدات مارول در این دو سال از نظر تعداد رکورد زده.

وایتی با همان اپروچ قبلی به کرکتر تور و داستان او نزدیک می‌شود. ارائه‌ی یک داستان عمیق به وسیله‌ی کمدی شوخ و شنگ بداهه به همراه صحنه های اکشن و غیراکشن خیره کننده از لحاظ بصری اما در هیچ کدام به موفقیت دست پیدا نمی‌کند.

مشکل فیلم کجاست؟ حداقل در دو بخش مجزا مشکل بزرگی دارد. بخش اول سیاست‌های استودیو مارول است که در نوعی دوران گزار از فاز سوم به فاز پنجم است و به نظر می‌رسد تنها هدف فاز چهارم معرفی شخصیت های جدید و نشان دادن مسیر آنها و معرفی‌ قلمروهای (Realm) جدید است. اتفاقی که انتقادها را از محصولات تولیدی این استودیو بالا برده است. اما این تمام مشکل فیلم نیست. فیلم از اساس در ارائه داستان خود مشکل دارد. هیچ کدام از نقاط قوت فیلم قبلی در این فیلم به آن اوج نمی‌رسند و حتی در مواردی بر ضد کیفیت فیلم عمل می‌کنند.

کمدی بداهه خنده‌داری که در فیلم قبلی شاهدش بودیم، در این جا سایه‌ای از آن کمدی دوست‌داشتنی است. بخش مهمی از اجرای کمدی بر دوش بازیگران نهاده شده ولی متریال اصلی به اندازه کافی مناسب نیست. شوخی‌ها جواب نمی‌دهند و آن کارکرد مستقیمی که در قوس شخصیتی داشتند را در این جا ندارند. اگر کلیت کرکتر «کورگ» در رگناروک با یک جمله‌ی طنز توصیف و معرفی می‌شد، در اینجا نحوه‌ی معرفی شخصیت‌های جدید حتی به آن نزدیک هم نمی‌شود.

وسواس تایکا وایتیتی به عنوان سازنده آنقدر پایین آمده که دیگر خبری از آن بازیگوشی‌های هوشمندانه نیست. موارد زیادی در پیکره‌ی فیلم در اینجا سمبل کاری شده به نظر می‌رسند. کمدی دیگر کارکردی در داستان ندارد و چون جنس این کمدی بداهه است، به نظر می‌رسد با فیلمی سرهم‌بندی شده روبرو هستیم.

ویژگی پررنگ وایتیتی در آغاز همکاری‌اش با مارول در فیلم تور رگناروک نوعی از روانی و سرخوشی بی‌پیرایه بود. که به فیلم ساختاری منحصربه‌فرد می‌بخشید. به خصوص در تقابل با قسمت دوم چندگانه تور. موضوعی که به همراه داستان بحرانی‌اش، آن را در کل فیلم‌های مارول متمایز می‌ساخت. و باعث شد به موفقیتی کم‌سابقه (نه در گیشه که در نظر منتقدان) دست پیدا کند. همین نکته در اینجا به عنوان نقطه ضعف عمل می‌کند. زمانی که سازنده وسواس خود را در خلق داستان از دست می‌دهد و به شوخی بسنده می‌کند. او پس از آن همکاری، در اسکار هم به موفقیت دست پیدا کرد. و حالا در جای‌ جای هالیوود حضور می‌یابد. حالا این سبک‌انگاری هر دلیلی که داشته، منجر به فیلمی شده که داستانش دیگر چفت و بستی ندارد و رو شدن پیچ‌های داستانی یا شخصیت های جدید در حد پلات دیوایس باقی می‌ماند.

قوس شخصیتی که تور در فیلم رگناروک طی کرد، یکی از برترین داستان‌های مارول را رقم زد. تور در آن فیلم با از دست دادن پتک خود و مرگ پدرش با موقعیت جدیدی روبرو شد. که به یک تور متفاوت منجر شد. و در ادامه‌ی «اینفینیتی ساگا» و فیلم «اونجرز جنگ بی نهایت» خودش را نشان داد. داستان رگناروک با لایه‌های مختلف، به انواع و اقسام قلمروهای نمایشی دست انداخت و در انتها شخصیت تور را رستگار کرد. تور در آن داستان با ترس‌هایش مقابله کرد و تبدیل به یک تور جدید با استایل جدید شد. فیلم همچنین به سراغ تاریخ سیاسی رفت و مفهوم ملیت و سرزمین را دقیق‌تر نوشت.

اینجا از ابتدا تا به انتها قوس شخصیتی برای تور مشاهده نمی‌کنیم. به این دلیل که به نظر می رسد داستان او تمام شده؟ خیر! تور قرار است به ملاقات قسمت‌های خاصی از گذشته و شخصیت‌اش برود. از جمله عشق. و رابطه‌اش با جین. جین حالا تبدیل به مایتی‌تور شده و این اتفاق، پروتاگونیست اصلی فیلم یعنی خود تور را در موقعیت جدید قرار می‌دهد. اما این رابطه در فیلم جدید نه برای شخصیت تور و نه برای جین کارکردی ندارد.

دقت بکنید که نحوه تبدیل شدن جین به مایتی تور را مشاهده نمی‌کنیم در داستانی دیگر با جنبه‌های دیگر این مورد می‌توانست بی‌اهمیت باشد و هوشمندی کارگردان را نشان بدهد مانند زمانی که در یک فیلم زامبی علت زامبی شدن انسان‌ها مشخص نشده باشد چرا که قرار است داستان کرکترهای اصلی بعد از آن شروع شود. اما در اینجا رابطه جین و میولنیر یک رابطه تاثیرگذار است و قرار است شخصیتی را که در حال مرگ به خاطر سرطان است تبدیل به تور بکند. اما این اتفاق به دلیل عدم توضیحات مناسب و البته نبود قوس شخصیتی درست، صرفا به عنوان یک اتفاق فیلمنامه پر کن می‌افتد.

وقتی مهمترین پیرنگ یک فیلم رابطه‌ی عاشقانه باشد همانطور که عنوان فیلم هم از آن نام می‌برد، «عشق و آذرخش»، باید عنصری بنیادین و پیش‌برنده باشد نه صرف یک خرده‌داستان کم‌اهمیت و متوسط. اما این عشق در عمل تاثیر چندانی در روند منطقی داستان ندارد. به همین دلیل هم هست که در انتها زمانی که جین تصمیم نهایی را می‌گیرد، تماشاگر آن را به عنوان یک اتفاق ارگانیک نمی‌بیند و آن حسی را که قرار بوده از فیلم نمی‌گیرد.

شخصیتی که از آن بسیار تعریف می‌شد و سازندگان از او به عنوان یکی از بهترین شرورهای دنیای مارول نام می‌بردند هم شرایط مناسبی ندارد. بازی کریستین بیل در این فیلم تماشایی‌ست؛ چنانکه بازی راسل کرو در نقش زئوس. اما کرکتر برای نشان دادن پتانسیل واقعی خود نیاز به زمان مناسب و داستان مناسب دارد اتفاقی که برای گور خداکش نیفتاده. او اصلا آن‌قدری زمان اسکرین ندارد که بخواهد خودی نشان بدهد. این جدا از آن است که اساسا پتانسیل زیادی داشته باشد یا نه. داستان گور با یک تراژدی دردناک شروع می شود اما در میانه بازیگوشی‌های پروتاگونیست داستان و رفقایش گم می‌شود و تصمیماتش برای اجرای برنامه‌اش و کشتن تور در طول فیلم، و تصمیم نهایی‌اش هم از نظر منطق روایی درست به نظر نمی‌رسند. معرفی یک المان جدید که بخش نهایی نقشه‌ی گور شاملش می‌شود هم، از آنجا که این المان در فضای داستان بی‌خاصیت است، کیفیتی زورچپان‌وار دارد.

عشق و آذرخش بر خلاف قسمت سوم، به غیر از یکی دو صحنه‌ی اکشن خاص در ابتدای فیلم، آنچنان صحنه‌های اکشنی هم ندارد. با نهایت تاثر و تاسف آنتاگونیست اصلی فیلم هم صحنه و بستر مناسبی برای نمایش قدرت خود پیدا نمی‌کند. تعداد زیادی از اتفاقات خارج از پرده می‌افتند و تنها اخبار آنها را می‌شنویم. از آن طرف مبارزه نهایی که از لحاظ بصری چشم نواز است باز هم نمی‌تواند مخاطب را روی نوک پنجه‌هایش بکشاند.

فیلم پر از جزئیات ریز و درشت است که هیچ کدام در هیچ کجای فیلم کارکرد درستی پیدا نمی‌کنند. برای مثال بزهای تور که در اساطیر نورس هم وجود دارند، اما اینجا تنها بازیگوشی بی‌دلیل از سوی سازنده هستند. اتفاقی که به سرعت نمک خود را از دست می‌دهد و بزها در ادامه فقط جیغ می‌کشند که از دفعه دوم به بعد دیگر خنده‌دار هم نیست.

درست است که فیلم به طور کلی، به دفعات موفق می‌شود بیننده را بخنداند، اما تنها دستاوردش همان خنداندن است. صحنه‌ای که تور و ولکری و جین و کورگ به حضور زئوس می‌روند، گرچه جذاب است، اما در عمل می‌تواند با هر نوع داستان دیگری عوض بشود. فقط باید در انتهایش صاعقه سلاح زئوس به دست تور برسد. بله! می‌تواند یک اسکچ درخشان باشد، چرا که هدفش فقط خنداندن بوده، نه پیش برد داستان اصلی.

یکی دیگر از نکات داستان تعریف ماجرای به هم زدن تور و جین از دهان کورگ است که جزو معدود لحظات دلنشین فیلم به شمار می‌رود. این که چگونه این زوج مانند کمدی رمانتیک‌های هالیوودی که ریشه در زندگی واقعی دارند، به دلیل ناهمخوانی شغل دو طرف به نتیجه نمی‌رسد و پایان می‌پذیرد. و جای خوشحالی است که حداقل این داستان را برای مخاطب در نظر می گیرند.

اما نمی‌توانیم با شخصیت های مثبت داستان همدردی کنیم. شاید همان عشق نافرجام جین و تور تنها نقطه چنگ انداختن به احساسات مخاطب باشد. با شخصیت منفی‌ای که می‌توانیم اندکی برایش دل بسوزانیم اما همراهی و همدلی هرگز!

شاید فیلم به اندازه «داکتر استرینج در جهان‌های چندگانه جنون‌آمیز» بد نباشد، اما یکی بدترین سقوط‌های یک فیلم بعد از قسمت اولش (یعنی رگناروک)، از فاز دوم دنیای سینمایی مارول تاکنون است. دلسردی عمومی از فاز چهارم همچنان ادامه دارد.

گاف. سین.

دیدگاه‌ها

برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
۱۱ مرداد ۱۴۰۱ ۰۲:۱۹

تازه از سینما اومدم بعد از دیدنش و واقعا نمیتونستم بیشتر از این با این نقد موافق باشم. اگر این نقد همراه اسپویل بود اونوقت بهتر میفهمیدید اوج فاجعه سقوط کیفیت این فیلم نسبت به قسمت سه چه قدر زیاده.

نمایش اسپویل