فیلم انتقامجویان: آخر بازی (Avengers: Endgame) چهارمین عنوان از مجموعه فیلمهای اونجرز و بیست و دومین فیلم استودیوی مارول است که چند هفته پیش اعلام شد رکورد بیشترین فروش تاریخ سینما (بدون حساب تورم) را شکسته. این فیلم طبق گفتههای مدیر مارول کوین فایگی پایانی بر حماسهی بینهایت (Infinity Saga) بود که در سال ۲۰۰۸ با فیلم «مرد آهنی» شروع شد و حول محور سنگهای بینهایت (Infinity Stones) میچرخید. یک پایانبندی باشکوه برای فرنچایزی باشکوه.
این فیلم با استقبال هواداران و مخاطبان سینما روبرو شد. جدا از عملکرد خارقالعاده آن در گیشه، نمراتش در سایت IMDB و سایر سایتهای امتیازدهیِ معتبر هم بسیار بالاست و همچنین منتقدان تقریبا یکصدا به تعریف از آن پرداختهاند. این استقبال شدید به دو دلیل است. یکی کیفیت بالای فنی و هنری فیلم، دیگری پاسخگویی به انتظارات هواداران. فیلم از لحاظ کارگردانی یکی از بهترین عناوین تاریخ مارول (و نه فقط استودیوی مارول که حتی بین فیلمهایی که با اقتباس از کامیکبوکهای مارول ساخته شدهاند) است. برادران روسو مانند همیشه گل کاشتهاند. بخشهای دیگر مانند جلوههای ویژه شکوهمند فیلم، موسیقی گوشنواز آلن سیلوستری و فیلمبرداری و صداگذاری و سایر بخشهای تکنیکیِ فیلم، آن را در حد یک اثر هالیوودی درجه یک بالا بردهاند. در این میان اما نکتهای که نباید از آن غافل شد، بازی عالی بازیگران اصلی فیلم است.
رابرت داونی جونیور که انگار به دنیا آمده تا مرد آهنی باشد با آن نگاه نافذ و قدرتمند لحظهی آخرش، استیصال و درماندگیای که اسکارلت جوهانسون در یک سوم ابتدایی فیلم به تصویر میکشد، چهرهی مصمم و استوار کریس اونز در حالی که از پشت مانیتور هم میتوان سنگینی بار مسئولیت را در چهره و رفتارش حس کرد. اما قابل اعتناترین بازی را کریس همسورت ارائه داد. او نقش «تور چاق» را در این فیلم بازی میکند. چیزی که حتی به زبان آوردنش خندهدار است. اما او به گونهای غریب و در عین جدیت این نقش را به تصویر میکشد که میتواند لحظات کمدی ایجاد کند. اتفاقی که در تور رگناروک هم شاهدش بودیم. سختی کار او بیشتر از همه در جایی به چشم میآید که با آن فیزیک و لحن غریب در مقابل مادرش شروع به گریه میکند و احساسات تماشاگر را برمیانگیزد.
گفتیم که دلیل دیگر اقبال این فیلم پاسخگویی به انتظارات هواداران است. هواداران سالها منتظر این فیلم بودند و با تقریب خوبی همه از این فیلم راضیاند. چرا؟ دلیل اصلیاش عبارتی است که در ماههای اخیر زیاد میشنویم: فن سرویس. به عبارتی بهترین فن سرویس تاریخ را در این فیلم شاهد هستیم. از اتفاقات کوچک و ایستر اگها، تا ظهور شخصیتهای دوستداشتنی مانند کورگ و هاوارد اردک. از نمایش کرکتر پروفسور هالک گرفته تا مبارزهی کپتن آمریکا در برابر کپتن آمریکا. از اشاره به یکی از بهترین سکانسهای اکشن مارول یعنی سکانس آسانسور فیلم «سرباز زمستان» تا «هایل هایدرا» گفتن کپ که اشارهای به کامیک بوک اخیرش است. از دیدار تونی با پدرش و خدمتکارش جارویس (که از سریال «مامور کارتر» به سینما آمد) تا در آغوش گرفته شدن پیتر توسط تونی بعد از برگشتن از مرگ. از «سمت چپت رو بپا» گفتن سم به استیو تا آویزان شدن مرد عنکبوتی از چکش تور میولنیر و سوار شدنش بر پگاسوس.
حمل کردن میولنیر توسط کپ و گفتهشدن جملهای که سالها همه منتظرش بودیم: «اونجرز اسمبل!» اینها تعداد کمی از بسیار بسیار فن سرویس سازندگان به مخاطبان است. که راضی از سینما بیرون بروند. آن هم بعد از آن نبرد عظیم و شگفتانگیز که حالا در میان بزرگترین و شکوهمندترین نبردهای تاریخ سینما جای گرفته است (از ارباب حلقهها به بعد، چنین نبرد عظیمی را در سینما مشاهده نکرده بودیم). اما... اما قبل از تمام اینها باید بتوانی برای مخاطبانت داستان تعریف کنی. یک داستان خوب و شنیدنی. اینجاست که «مدیریت انتظارات» به بهترین شکل خود را نشان میدهد. اما چگونه؟
چگونه میتوان داستان نجات دنیا را به شکلی تازه، جدید و جذاب برای تماشاگرانی که تا به حال چند بار چنین داستانی را شنیدهاند تعریف کرد؟ این موضوع اصلی این یادداشت است.
سازندگان در فیلم «جنگ بینهایت»، که اتفاقاتش به طور غیرمستقیم نتیجهی فیلم «جنگ داخلی» بود، و البته برای وقوعش سالها زمان و هجده فیلم صرف شده بود، باید داستانی طرح میکردند که هم بتواند تماشاگران را جلب کند، هم موفق شود انتظارات را برای فیلم بعدی بالا ببرد. برای این کار نیاز به یک آنتاگونیست قوی داشتیم. قوی نه فقط از لحاظ شخصیتپردازی (که اتفاقا تنوس یکی از بهترین آنتاگونیستهای سالهای اخیر سینما است) که از لحاظ قدرت مبارزه. برای این کار قویترین قهرمان مارول به همراه خدمهاش را در ابتدای فیلم (آن هم بدون اینکه به تصویر کشیده شود) به خاک و خون کشیدند تا نشان بدهند برای این منظور چقدر مصمم هستند. بعد هم در انتهای فیلم، همان آنتاگونیست که نشان داده بود با کسی شوخی ندارد، کارش را به سرانجام رساند و نیمی از موجودات زندهی کل کیهان را به همراه تعدادی از قهرمانانمان کشت.
قهرمانان به بدترین شکل شکست خوردند، و نیمی از موجودات جهان مردند و دیگر بدتر از آن ممکن نیست. اکنون انتظارات چگونه میشود؟ حالا جهان در بدترین حالت ممکن است. وضعیت روحی و روانی شخصیتها در پایینترین حالت ممکن قرار دارد و راهی برای آن قابل تصور نیست غیر از صعود. یعنی میدانیم که داستان قرار است از پایینترین حالت شروع شود، روند صعودی داشته باشد و دنیا دوباره نجات پیدا کند. چگونه برای چنین موقعیتی در چنین جهانی میتوان یک داستان پرتنش طرح کرد؟ باید رهیافت جدیدی را انتخاب کرد. این رهیافت که انسانیتر و عمیقتر و احساساتبرانگیزتر است، به دو بخش تقسیم میشود: بخش اول: چه کسانی قرار است در ادامهی داستان بمیرند؟ (بله. در فیلمهای ابرقهرمانی مارول، دیگر مردن قهرمانها غیرممکن نیست.) قسمت دوم: کشمکش داخلی شخصیتها (که قرار است بخش اعظم داستان را تشکیل دهد.) چرا این رهیافت عمیقتر است؟ چون بهتر میتوان با آن ارتباط برقرار کرد. چون نمیتوان آن را پیشبینی کرد. برخلاف این سوال که قهرمانان در آخر موفق میشوند یا نه (چرا که میدانیم این بار در نهایت موفق میشوند).
وقتی به جای برداشتن سنگهای بزرگ غیر قابل تجسم، تکیه را بر شخصیتها میگذاری، میتوانی دل مخاطب را به دست بیاوری و با خود همراه کنی. به همین دلیل در ابتدای داستان، به جای اینکه زمان زیادی روی چگونگی دست یافتن به توانایی سفر در زمان اختصاص بیابد، به کشمکش بین شخصیتها سرِ باید و نباید این کار اختصاص مییابد. تونی موفق میشود در اولین تلاش، به فرمول دست یابد، اما گیر اصلی داستان این است: باید این کار را بکنیم یا نه؟ باید ریسک به خطر انداختن زندگی خودش و دختر و همسرش را بپذیرد یا نه؟ راهی غیر از این وجود دارد یا نه؟ و این است که داستان فیلم را قابل لمس میکند. نجات نصف دنیا چندان قابل لمس نیست، بر هم زدن آرامش زندگی و از دست دادن همسر و فرزند اما چرا. اولی را میدانیم که موفق میشوند چون این دنیای سینمایی حالاحالاها ادامه دارد، اما دومی را نمیدانیم و مطمئن نیستیم.
در کنار این موضوع، رابطهی کرکترها قرار دارد. که حالا نسبت به هم چه وضعیتی دارند؟ بعد از اتفاقاتی که افتاده، رابطهی تونی و استیو بدتر از قبل شده. تونی استیو را مواخذه میکند که هنگام شکست همراهش نبوده (در حالی که استیو در جبههی دیگری در حال جنگ بوده). یا رابطهی کلینت و ناتاشا. چه اتفاقی برای آنها میافتد، وقتی یکی خانوادهی حقیقیاش و دیگری خانوادهی حرفهایاش را از دست میدهد. این است که ما را به داستان جلب میکند. اینکه هرکدام از این شخصیتها به گونهای به بشکن تنوس واکنش نشان دادهاند و با آن کنار آمدهاند. تونی خانواده تشکیل داده، بروس با هالک مصالحه کرده، ناتاشا به فکر حل مشکلات دنیا است، کلینت تبدیل به شورشی شده، تور از غم شکستش به الکل روی آورده و استیو همچنان نیمه پر لیوان را میبیند و به مردم امید میدهد. اما حالا که دوباره امیدی هرچند اندک در دسترس است، آیا تونی دوباره به استیو اعتماد میکند؟ مسئله این است که برای ساختن این روابط سالها زمان صرف شده و این است که واقعا ما را به فیلم نزدیک میکند. شخصیتها و روابط. دقت کنید که آنتاگونیست فیلم قبلی، پیش از رسیدن به دقیقهی بیست این فیلم کشته میشود.
در پردهی دوم تلاش برای یافتن سنگها را داریم. بعضی از آن ماموریتها سادهاند و بعضی سخت. اما از پیش میدانیم که قهرمانانمان موفق میشوند. این بار تکیهی داستان بر رشد و تحول شخصیتها و آمادهسازی پردهی سوم است. برای مثال کپ در یک نمونهی بازسازی شده از سکانس درخشان آسانسور فیلم سرباز زمستان، به جای مبارزه، با زیرکی و با گفتن دو کلمه از مخمصه نجات پیدا میکند. (آن دو کلمه یکی از دلپذیرترین فنسرویسهای فیلم بود.) یا آنجا که با خود جوانترش روبرو میشود و زور بازویش جواب نمیدهد، بار دیگر از قدرت کلمات و نقطهضعف خودش استفاده میکند تا به نتیجه برسد. جای دیگر، تونی به راحتی سنگ فضا را پیدا میکند و برمیدارد، اما پیچش اصلی روبرو شدن دوبارهاش با پدر جوانش است. و روبرو شدنِ استیو با معشوقهاش پگی و رها کردنِ دوبارهی او است. همین اتفاق برای تور میافتد؛ ما برداشتن سنگ (یا مایع اتر) توسط راکت را نمیبینیم، بلکه روبرو شدن تور با مادرش را شاهد هستیم. رویاروییای که قرار است دل قهرمانمان را قوی کند تا بتواند در پردهی سوم در خورِ نامش بجنگد. و البته چکشش میولنیر را هم بردارد. که یعنی هنوز شایسته است. و این هم همان است که گفتیم: قضیه سختی یافتن سنگها نیست، که برهمکنش شخصیتهاست. این موضوع در مورد سنگ روح از همه مهمتر میشود. ما تماشاگران میدانیم بهای به دست آوردن سنگ روح چیست، اما شخصیتهایمان نه. ما میدانیم که یکی از آنها خواهد مرد، اما نمیدانیم کدام. (اکثر افراد حدس میزدند کلینت بمیرد، اما نویسندگان خوب به تماشاگران رودست زدند.) اینجا زمانی که دو شخصیت که دوست قدیمی یا در واقع قدیمیترین دوستان در بین قهرمانانمان هستند، با این واقعیت روبرو میشوند، لحظهای درنگ نمیکنند. هر دو شکی ندارند که باید جانشان را فدا کنند. و اینجا زیباترین پیچش شکل میگیرد. عبارت مهمی که در واکنشهای عمومی و منتقدان در توصیف فیلم به کار میرفت «ترن هوایی احساسی» بود. سازندگان که کاملا به روند صعودی داستانشان واقف بودند، در اینجا با تکیه بر عواطف شخصیتها، موفق شدند با احساسات تماشاگران بازی کنند. زمان نسبتا طولانی فیلم هم به همین دلیل است. شِش اونجر اصلیمان باید داستانی را که شایستهاش هستند داشته باشند. همینطور هوادارانی که سالها این شخصیتها را دنبال کردهاند حقشان است که داستانی زیبایی در حد زمان و علاقهای که صرف کردهاند بشنوند. (شاید در این میان هالک از همه بدشانستر باشد!) درنهایت با فداکاری نَت، سنگها به دست میآیند و به نظر میرسد که کار تمام شده، اینجاست که فیلم پردهی سومش را رو میکند. بالاخره فیلم عنوان اکشن را دارد. و شاهد یکی از بهترین صحنههای نبرد تاریخ سینما هستیم.
در پردهی سوم بار دیگر تنوس برمیگردد. اما این تنوس، با تنوس قبلی تفاوت دارد. او هنوز یک تنوس باهوش و خودخواه و خودپسند است، اما این دفعه که متوجه میشود یک بار موفق شده، خشمگینتر و وحشیتر از قبل به جنگ میآید. او را میشناسیم. حتی شخصیتش را دوست داریم و از تصویری که جنگ بینهایت از او با آن افکار غریب و قابل اعتنایش برایمان ترسیم کرد، انتظارات خاصی داریم. و نویسندگان موفق میشوند به بهترین شکل این انتظارات را برآورده کنند. تنوسی که نقطه مقابل قهرمانانمان بود. او مانند تور یک خدا است و ارادهی استیو، بلندپروازی و خرد تونی را دارد اما آن قطبنمای اخلاقی لازم را ندارد و تحت تاثیر ایگوی قابل اعتنایش به سمت کشتار و نسلکشی کشیده میشود. این تنوس شاید جوانتر باشد، اما باز هم او را میفهمیم. میدانیم حالا از چه چیزی و چرا خشمگین است. او خودش را بالاتر از همه میداند. و حاضر است برای هدفش هر کاری بکند. حالا فهمیده که کار تمام شده، اما گروهی در پی خنثی کردن کار او هستند. حالا واکنش او کاملا قابل درک است.
او این بار بدون سنگها به جنگ اونجرز میآید تا آنها را شکست دهد (بله! جوانتر است و مغرورتر). و حتی قصد میکند این بار کل موجودات عالم را از بین ببرد و از نو بسازد. حالا و در این جنگ نهایی زمان مرگ قهرمانانمان فرا رسیده است. حالا میتوان آنها را کشت، چرا؟ چون تکامل شخصیتشان تمام شده. این قانون نانوشتهی یک داستان است که تا قبل از تمام شدن قوس تکامل شخصیتها، نباید آنها را در داستان کشت. (در غیر این صورت تماشاگر احساس میکند رودست خورده. و گاهی جواب میدهد، مانند «بازی تاج و تخت»، و گاهی هم نه، باز هم مانند بازی تاج و تخت.) حالا که شش اونجر اصلیمان به تکامل شخصیتی رسیدهاند، نمیتوانیم پیشبینی کنیم که کدامشان ممکن است در این جنگ بمیرد. (نت قبلا مرده و در واقع پنج اونجر اصلی باقی مانده) تونی تبدیل شده به یک آدم فداکار، کلینت یک بار سعی کرده جان خود را فدا کند و در این راه بهترین رفیقش را از دست داده، بروس/هالک با به خطر انداختن جانش نیمهی مردهی بشریت را برگردانده، تور دوباره قهرمانانه جنگید و شایستگیاش را نشان داده و استیو هم میلونیر را بلند کرده که برای همهی ما معلوم است چه نتیجهگیریای از آن میتوان داشت. اینجاست که اگر جای تونی کس دیگری بشکن میزد باز هم قابل قبول بود. اما تونی که آغازگر دنیای سینمایی مارول بود، (و البته از میان تمام قهرمانان اصلیمان تنها لباس او بود که قابلیت تحمل سنگها را آن هم تنها برای چند ثانیه داشت،) باید این حماسه را به پایان میرساند و این بهترین حسن ختام برای این حماسه بود. (استیو هم قوس تکاملیاش را اینگونه تمام کرد که بعد از بارها فداکاری، برای اولین بار کاری را برای دل خودش انجام دهد و برود سراغ معشوقهاش و زندگیای که نتوانسته داشته باشد، تجربه کند.)
این گونه سازندگان موفق شدند داستان نجات دنیا را به گونهای باورپذیر و قابل لمس تعریف کنند. این میتواند درسی برای همهی فیلمسازان باشد. استودیوهای مختلف به جای اینکه سعی کنند از مارول تقلید کنند و سعی در ساختن دنیای سینمایی خودشان داشته باشند، با محور قرار دادن شخصیتها، داستانی ملموس و همدلیبرانگیز برای تماشاگران تعریف کنند. نظر شما چیست؟ آیا از فیلم راضی بودید؟ آیا آن را پایانی مناسب برای این سری فیلمها میدانید؟ آیا تکامل شخصیتها را دوست داشتید؟ مانند همیشه نظراتتان را برایمان بنویسید.
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
esmaaiel
esmaaiel
۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ۱۱:۴۹
اونیکه واقعاً قصد نجات دنیا رو داشت ثانوس بود، نه هیچ کدوم از قهرمانان اونجرز. اونجرز فقط میخواست افراد ناپدید شده رو برگردونه.
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
NaViD.N
NaViD.N
۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ۰۹:۲۵
یه سوال میخوام بپرسم که شاید یکم بحث برانگیز باشه و قبل از جواب دادن به عمیق فکر کردن نیاز داره : اگه یکی از ما قدرتی مثل دستکش سنگ های بی نهایت (یا مشابه اون) داشتیم، حاضر بودیم نیمی از آدما و موجودات این سیاره (یا حتی یک سوم) رو از بین ببریم؟ ( کاملا رندوم : پولدار و فقیر - دانشمند و بی سواد - از هر دین و آیین و نژادی ) کره زمین در حال حاضر داره از حیات منفجر میشه. منابع داره تموم میشه. آب و هوا و گرمای جهانی در حال تغییره. خیلی از موجودات منقرض شدن یا دارن منقرض میشن و کلی چیزای دیگه. دوستانی که مستند های محیط زیست و جانوران و کره زمین رو دیدن یا کتاب inferno(برزخ) دن بروان رو خوندن خیلی بهتر متوجه منظورم میشن. حالا مسئله اینه که آیا ما حاضریم بخاطر نجات نسل بشر و بقیه موجودات اینکارو بکنیم؟
mohammad.sajedi81
mohammad.sajedi81
esmaaiel
۲۶ شهریور ۱۳۹۸ ۰۰:۰۹
آلتران؟ خودتی؟
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
vahids3
vahids3
۲۵ مرداد ۱۳۹۸ ۲۳:۱۱
به نظرم ایده کتاب برزخ (نه فیلمش) خیلی بهتر بود یه ویروسی طراحی بشه تا نصف جمعیت جهان نازا بشن اینطوری کسی بی مورد نمیمیره و رشد جمعیت هم متوقف میشه و دیگه به مرز انفجار نمیرسه
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
koorosh salarian
koorosh salarian
۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ۱۹:۲۲
من این کار رو انجام میدادم
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
esmaaiel
esmaaiel
۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ۱۲:۴۶
بنظر من اگه بخوایم دنیا رو نجات بدیم باید کلا نژاد انسان حذف بشه :)
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
amirfcf72
amirfcf72
۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ۰۹:۰۴
1.لطفا نام نویسنده درج شود.2. یادداشت بسیار خوبی بود.3.به هیچ وجه قابل مقایسه با ارباب حلقه ها نیست هنوز چند پل عقب تره.4. از دیدن فیلم خیلی لذت بردم. سه ساعت چشم از لپ تاپم برنداشتم.5. زیبا ترین بخش فیلم واکنش شخصیت ها به نابودی دنیا بود. هر کدام مسیر مخصوص به خودشون رو رفته بودن.
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
hami_d
hami_d
۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ۰۳:۱۵
یادداشت خوبی بود...یک حسن ختام درخور برای سال ها ماجراجویی قهرمانان...جا داره بگم هر چقدر میشه با دیدن فیلم های فاخر و جریان فرعی از سینما لذت برد همونقدر هم میشه با دیدن فیلم هایی مثل اونجرز از سینما لذت برد...این ها تداخلی با هم ندارن پ.ن: نام نویسنده یادداشت رو هم درج کنید
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
morteza hw 256
morteza hw 256
۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ۰۲:۱۵
با اینکه من بازم فیلم قبلیش رو بیشتر میپسندم چون کلا با هپلی اور افتر زیاد حال نمیکنم ولی خییلی خیلی خوب بود و اخرشم عالی تموم شد از نظر من جنگ اخر اینفینیتی وار کامل نبود ولی نبر پایانی اند گیم واقعا عالی بود و چه زیبا که با ارباب حلقه ها بهترین اثر تو این زمینه مقایسه شد با جملات اخر که به کمپانی دی سی اشاره شد زیاد موافق نیستم اول اونقدرا بد نبود ولی درسته کاستی زیاد داره هنوزم به این که جاستیس لیگ با 300 میلیون دلار هزینه (سه گانه ی ارباب حلقه ها سه تاش هزینش 300 نیستش ) اونطوری بود خندم میگیره ولی نمیشه گفت کپی کردن چون پرسه ساخت یه فیلم خیلی طولانی هستش و نمیان همینطوری اینهمه هزینه کنن بدون برنامه ریزی ممنون از سایت عااالللیتون لطفا منبع یا اسم نویستنده یا مترجم رو ذکر کنید
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ