news-background
news-background

به بهانه‌ی پخش فصل سوم Jessica Jones: مروری بر تاریخچه‌ی همکاری جذاب مارول و نتفلیکس

 فصل سوم سریال جسیکا جونز (Jessica Jones) هم منتشر شد و داستان سریال‌های مارول/نتفلکیس به انتها رسید. در این یادداشت با گوشه‌ی چشمی به فصل سوم جسیکا جونز، نگاه مختصر و بدون اسپویلری به کل این همکاری چشمگیر می‌اندازیم.

داستان از دردویل شروع شد. تا قبل از آن، هنگامی که اسم دردویل می‌آمد، مخاطبان سینما (و نه کامیک بوک دوستان که عاشق این ابرقهرمان بودند) یاد فیلم تقریبا فاجعه‌ی دردویل با بازی بن افلک می‌افتادند. فیلمی که در گروه بدترین اقتباس‌های جدی از کامیک بوک‌ها قرار می‌گرفت. دردویل پس از «خانه‌ی پوشالی» و «نارنجی مد جدید» است، سومین سریال اوریجینال سرویس نتفلکیس عنوان گرفته و قرار بود نقشی تاریخی ایفا کند. وقتی خبر پخش آن آمد مخاطبان از یک سو به خاطر فیلم بد ۲۰۰۳ و از سوی دیگر بخاطر کیفیت بالای سریال‌های نتفلیکس احساسی دوگانه داشتند. اما با پخش آن موجی در فضای مجازی به راه افتاد.

سریال دردویل (Daredevil) موفق شد همه را راضی کند. سازندگان به نحو غریبی به این ابرقهرمان نزدیک شده بودند. ابرقهرمان نابینای مخلوق استن لی، وکیلی که روزها در چهارچوب قانون و شب‌ها در قامت یک بی‌قانون نقاب‌دار به کمک افرادی که به او نیاز داشتند می‌رفت، در این سریال جدید، از همیشه زمینی‌تر و باورپذیرتر شده بود. سریال سه ویژگی داشت که مخاطبان را به خود جذب کرد: ۱. زمینی شدن ابرقهرمان ۲. تاریک شدن داستان ۳. اکشن‌های نفس‌گیر انسانی. گروه بازیگران عالی و داستان درخشان و کیفیت بالای تولید، همه را به هیجان آورد و چشم‌ها را به قاب تلویزیون خیره کرد. مت مورداک به جنگ ویلسون فیسک یکی از مهم‌ترین تبه‌کاران نیویورک و دشمن قدیمی مرد عنکبوتی و دردویل در کامیک بوک‌هایشان می‌رفت. درو گدار که پیش از آن نام خود را با کلبه‌ای در جنگل و کلاورفیلد بر سر زبان‌ها انداخته بود، با این رهیافت، سنگ بنای یک بخش جدید در دنیای سینمایی ماورل را ساخت.

 

بلافاصله پس از انتشار و بازخوردهای به شدت مثبت تماشاگران و منتقدان، صحبت از گسترش این دنیا شد. ماورل که در آن زمان یکی دو سریال متوسط از جمله ماموران شیلد را در همان دنیای سینمایی اونجرز در اختیار داشت، به این ایده چراغ سبز نشان داد و این فصل نوین کم‌کم آغاز شد. قرار بود این دنیا در دل نیویورک شکل بگیرد. با توجه به ویژگی‌هایی که از دردویل دیده بودیم، به نظر می‌رسید با پدیده‌ی نمایشی درخوری مواجه باشیم.

این بار نوبت ملیسا روزنبرگ بود که یکی از جذاب‌ترین ابرقهرمانان مارول را به نتفلیکس بیاورد. جسیکا جونز که از او به عنوان افسرده‎ترین ابرقهرمان مارول نام برده می‌شد پا به نتفلکیس گذاشت. در این اقتباس جذاب که به گفته‌ی خالق آن، قرار نبود که اثری اکشن باشد، کارآگاه خصوصی دائم‌الخمر ابرقهرمانمان باید به جنگ کیلگریو می‌رفت. با کاهش بودجه‌ی تولید و گذاشتن تکیه‌ی اصلی داستان بر مشکلات روحی و رفتاری جسیکا و دشمنی که نه اهل اکشن، که اهل ورد خواندن و سحر بود، این سریال نه به اندازه‌ی دردویل و نه به آن شکل، که به گونه‌ای دیگر توجه تماشاگران و منتقدان را معطوف خود کرد. ادامه‌ی داستان تاریک دردویل در این سریال به مذاق طرفداران خوش آمد و به نظر می‌رسید این رنگ و روی نوآر قرار است تم اصلیِ این سریال و دنیای احتمالی آینده باشد. استفاده از شخصیت‌های مشترک از جمله پرستاری که قرار است یار و یاور قهرمانانمان باشد، به این پیوستگی کمک کرد. حالا جسیکا جونز که نقشه راه مشخص‌تری داشت، دست به حرکت جدیدی زد. آوردن معشوق جسیکا، یکی دیگر از قهرمانان نیویورکی مارول یعنی لوک کیج به سریال. و به این ترتیب راه برای ساخت سریال سوم هموار شد.

 

اما قبل از آمدن لوک کیج، فصل دوم دردویل را داشتیم. با دو ابرقهرمان جدید: پانیشر و الکترا. این دو قهرمان که رنگ و بوی جدیدی به دردویل بخشیدند، واکنش‌های متفاوتی را برانگیختند. گروهی از این اتفاق و شلوغ‌تر شدنِ سریال استقبال کردند و آن را گامی رو به جلو دانستند، گروهی هم این شلوغی را نپسندیدند و ندای مخالفت سر دادند. ایده‌ی سازندگان اما این بود که به بسط دنیایشان بپردازند. اضافه کردنِ دو قهرمان، نه‌تنها اکشن را بیشتر می‌کرد که راه را برای ایجاد جهان خودشان هموارتر می‌ساخت. در نهایت، همه، حتی مخالفان این اتفاق هم اذعان داشتند که شخصیت فرانک کسل یا پانیشر با بازی جان برنتال درخشان از آب درآمده و هیاهویی برای ساخته شدن سریال اختصاصی او شکل گرفت. سکانس مبارزه در زندان که دست تنها در راهرویی کوچک همه را خرد و خمیر می‌کرد، که یادآورد سکانس مبارزه‌ی مت مورداک در راهروی تاریک در فصل اول بود، جزو دستاوردهای بی‌نظیر این فصل به شمار می‌آمد.

سپس نوبت لوک کیج (Luke Cage) بود. لوک کیج که برخلاف جسیکا جونز بازگشتی دوباره به دل اکشن بود، رهیافت سومی را برای بازگویی داستان خود در نظر گرفت: تم محبوب این سال‌های هالیوود یعنی مفاهیم ضدنژادپرستی. داستان تماما در دل هارلم (محله‌ی سیاه‌پوست نشین نیویورک) رخ می‌داد و لوک کیج عنوان قهرمان هارلم به خود گرفت. قرار شد لوک نماد مبارزه‌ای علیه نابرابری باشد. استفاده از این مضامین علاوه بر عمق بخشیدن به دنیای درحال شکل‌گیری مارول/نتفلیکس، به بازاریابی سریال هم کمک کرد. البته که لوک کیج اکشن خوب و جذابی داشت، اما داستانش با تاکید بیش از حد بر مبارزه‌ی نژادی، نتوانست به کیفیتی که دردویل و جسیکا جونز پیش از آن دست یافته بودند دست پیدا کند. داستان تقریبا مسطح شد و رویه‌ی جدید جواب نداد و در همان سطح اولیه باقی ماند. کنش‌ها ابعاد جدید به خود نگرفتند و سریال چیز جدیدی در طول فصل اول برای مخاطب به ارمغان نیاورد.

 

و سپس نوبت آیرن فیست (Iron Fist) یا مشت آهنی بود که به عنوان آخرین عضو گروه مدافعان (Defenders) سریال خود را بیابد. دنی رند که سحرانگیزترین عضو این گروه است، از سرزمینی ماورائی به نام کان‌لان به نیویورک برگشته بود تا با تبه‌کاران مبارزه کند. تلاش سازندگان در ساخت این سریال بر این بود که جنبه‌ی ماورائی داستان را کم کنند تا بتوانند آن را در دل نیویورک کنونی جای دهند. نتیجه اما سریال خوبی از آب درنیامد. اول اینکه آیرن فیست قرار بود بهترین هنرمند عرصه‌ی هنرهای رزمی باشد، اما اکشن سریال خیلی ضعیف‌تر از انتظار بود. به گونه‌ای که به نظر نمی‌رسید او حتی از هم‌رزم آینده‌ی خود یعنی مت مورداک رزمی‌کار بهتری باشد. جنبه‌های نوآر هم که دیگر در این داستان جایی نداشت و سریال بیشتر نوعی از مضمون مبارزه با سرمایه‌داری را به خود گرفت. با داستانی تکراری که چنگی به دل نمی‌زد.

 

اما حالا عرصه برای سریالی که همه منتظرش بودند باز شد. مدافعان (Defenders) سریالی کوتاه که در هشت قسمت پخش شد و چهار قهرمان را در یک گروه جمع کرد. داستان از منظرهای متفاوتی پیش رفت تا به این نقطه برسد. بیشترین نقش را اما داستان‌های دردویل با «الکترا» و آیرن فیست با «هَند» داشتند. این چهار قهرمان گرد هم آمدند تا هند را از میان بردارند و نیویورک را نجات بدهند. سریال آنقدر که انتظار می‌رفت با استقبال روبرو نشد. اما تماشای شکل گیری یک گروه ابرقهرمانی جدید لذت‌بخش بود. مارول بعد از اونجرز، این بار با همکاری نتفلیکس موفق شد تیم جدیدی را به نمایش بکشد. تیمی که به جای پرده‌ی سینما، بر صفحه‌ی تلویزیون شکل گرفت. حتی صحبت‌هایی مبنی بر حضور آن‌ها در فیلم‌های اونجرز هم به میان آمد. امری که خیلی امکان‌پذیر نبود و کوین فایگی گفته بود که نمی‌خواهد تماشاگرانش را مجبور کند سریالی ۲۰ ساعتی را تماشا کنند تا با فیلم ارتباط برقرار کنند. خود سریال اما بد نبود. حداقل از آیرن فیست و لوک کیج سطح بالاتر و داستان پرکشش‌تر و جذاب‌تری داشت.

 

و بعد نوبت به ضدقهرمان خشن رسید. کسی که هیچ قدرت ماورائی‌ای نداشت. پانیشر (Punisher) با حضور قدرتمند خود در سریال اختصاصی‌اش، دوباره موفق شد امیدها را به اردوی مارولی‌های نتفلیکس بازگرداند. یک داستان جذاب، تراژدی‌ای که فرانک کسل را تبدیل به پانیشر کرد، و تلاش او برای انتقام از قاتلان همسر و فرزندانش دل هواداران را به دست آورد. اکشن‌های کم‌نظیر سریال، با داستان درست و کامل و بازی‌های درخشان بازیگران و در راس آن‌ها جان برنتال که مانند الماس سخت و درخشنده بود، بعد از دردویل و جسیکا جونز سومین سریال باکیفیت شراکت مارول و نتفلیکس را برای تماشاگران ساخت. این سریال که خالق آن استیو لایت فوت بود، بر خلاف لوک کیج و آیرن فیست، تم جذابی داشت که حول محور نیروهای نظامی آمریکا می‌چرخید. این تم جذاب که آنچنان هم بدیع نبود، اتفاقا با استفاده از ایده‌ی حساس انتقام شخصی، به مرحله‌ی جدیدی رفت (کاری که آن دو از عهده‌اش برنیامدند) و عمق جدیدی پیدا کرد.

 

اما پس از آن نوبت فصل دوم جسیکا جونز بود. یک ناامیدی تمام عیار. جسیکا که دیگر دشمن درخوری نداشت، به شکلی زورچپان یک دشمن سوپر پیدا کرد. یک زن زخم خورده و با قدرت‌های فراانسانی. اتفاقی که تلاش مذبوحانه‌ای بود برای ادامه‌ی داستان و قرار دادن جسیکا در وضعیت پریشان خاطر و درگیری با مشکلات روانی‌ای که سابقا در آن قرار داشت. حقیقت این بود که به نظر می‌رسید سازندگان بدون ایده‌ای فقط قصد داشته‌اند جسیکا را در وضعیت سابق نگه دارند.

و سپس فصول دوم لوک کیج و آیرن فیست. آن دو هم تعریفی نداشتند. لوک کیج که قرار بود قهرمان هارلم را تثبیت کند، با کمی سمت و سوی ماورایی دشمن قدیمی لوک یعنی بوش مستر را فراخواند. آیرن فیست هم با پررنگ کردن نقش کالین وینگ و حتی بیشتر کردنِ ماجراهای ماورایی، گرچه در اکشن به سطح چندان بالایی نرسید، اما نسبت به فصل اول یک قدم رو به جلو برای سازندگان بود. گرچه هیچ کدام از این دو سریال، علیرغم پیشرفت کیفی، در نهایت هرگز به سطح دردویل یا فصل اول جسیکا جونز یا پانیشر نزدیک نشدند. تنها نکته حضور افتخاری آیرن فیست در یک قسمت از لوک کیج، و حضور کارآگاه میستی نایت در طول سریال آیرن فیست بود که یادآور حضور ابرقهرمان‌ها در کامیک بوک‌های یکدیگر شد.

 و سپس فصل سوم دردویل. درخشان در حد فصل اول. قهرمانی که نمی‌دانستیم آیا شایستگی‌اش را داریم یا نه؟ زمینی‌تر از همیشه و شکننده‌تر از هر زمانی. با ویلسون فیسکی که بار دیگر بازگشته بود و مت مورداک باید با او و البته دشمن جدیدش بولزآی می‌جنگید. هر آن چیزی که فصل اول سریال داشت را در همان سطح در این فصل هم شاهد بودیم. داستانی تاریک‌تر از همیشه به علاوه‌ی بحران هویت مت و رازهایی که تازه سربر‌می‌آوردند. و مت که قهرمان همیشگی ما و هلزکیچن شد.

بعد از آن فصل دوم پانیشر آمد با جیگسا. جیگسا و جان پیلگریم موفق نشدند ماجرای درگیر کننده‌ی مناسبی برای فرانک کسل ایجاد کنند. و قدرت و صلابت بازیگری برنتال بود که از همه درز و سوراخ‌های فصل دوم بیرون می‌زد و هدر می‌رفت!

و در آخر فصل نهایی جسیکا جونز را داشتیم. در فصل سوم، باز هم شاهد پدید آمدن افراد سوپر بودیم. این احتمالا بدترین و کلیشه‌ای‌ترین دستمایه برای ادامه دادن یک داستان سوپر است. نه اینکه لزومن اتفاق منفی‌ای باشد، اما زمانی که داستان نداشته باشی، یک راه در روی بد محسوب می‌شود. زمانی که علیت داستانی و روایی برایش وجود نداشته باشد، تبدیل به یک عامل خنثی و حتی اشتباه می‌شود. این بار سازندگان جسیکا جونز به جای روبه‌روی هم قرار دادن افراد سوپر، تصمیم به تیم کردن آن‌ها گرفتند. نه تیمی مانند مدافعان که همکاری در سطح پایین. اتفاقی که به نتیجه‌ی مثبتی نینجامید.

مانند فصل دوم، در این فصل هم سازندگان ایده‌ی آنچنانی برای شخصیت اصلی نداشتند. اما در یک اتفاق مثبت، جسیکا کمی خلق و خوی قهرمانی به خود گرفت و ماموریت‌هایی قبول می‌کرد تا هم به مردم کمک کرده باشد، هم چهره‌ی مناسبی از خود در اجتماع به نمایش بگذارد. و البته از افراد پولدار، پول به چنگ آورد. جسیکا که علیرغم اخلاق گندش، همه‌ی ما می‌دانیم ذاتا انسان نیکوسرشتی است، در برابر جامعه مجبور به واکنش شده و به عنوان یک قهرمان فعالیت می‌کند. همین نکته یکی از نکات مثبت این فصل است که باعث شد در جایگاه بالاتری نسبت به فصل دوم بایستد. دشمن جسیکا در این فصل یک قاتل سریالی باهوش بود. در نگاه اول ماموریت سختی به نظر نمی‌رسد، اما دست سازندگان را برای روایت داستانی انسانی که علاوه بر وجوه قهرمانی، تبلور لقب کارآگاه خصوصی جسیکا نیز بود باز کرد. چالش‌های نه‌چندان بدی هم برای جسیکا ایجاد کرد اما در نهایت این فصل به قدرت فصل اول نرسید و آن ضد قهرمانِ سوپر دیگری هم که در این فصل قرار بود جنبه‌های جدیدی از شخصیت جسیکا رو کند، در قامت خودش، یک ضدقهرمان الکن باقی ماند.

و اینگونه پرونده مارول/نتفلیکس دوست داشتنی به پایان رسید. پایانی نسبتا تلخ برای این مسیر پر فراز و نشیب. یکی از نشانه‌های دورانی که مارول در حال تسخیر سینما و تلویزیون بود. اما هواداران با شروع به کار سرویس دیزنی پلاس، امیدوارند ابرقهرمان‌های محبوبشان را بار دیگر ببینند. اتفاقی که چندان قریب به نظر نمی‌رسد. نظر شما چیست؟ کدام شخصیت و کدام سریال را دوست داشتید؟ کدام را دوست نداشتید؟ مانند همیشه نظراتتان را برایمان بنویسید.

دیدگاه‌ها

برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
۳ تیر ۱۳۹۸ ۰۳:۰۶

به نظرم دردویل واقعا حیف شد ادامه ش ساخته نشد

نمایش اسپویل
۱ تیر ۱۳۹۸ ۲۰:۲۲

یادمه وقتی دردویل اومده بود همه دیوونه شده بودن فصل اولش واقعا شاهکار بود همینطور فصل سومش هم کم نداشت از فصل اولش خیلی بد شد کنسلش کردن ولی خب غیر از سریالای مارول و نتفلیکس خیلی دیگه از سریالای خوب کنسل شدند متاسفانه تلوزیون کم کم داره میشه همش ریلتی شو های بی محتوای مسخره سریالای خوب به شدت کم و کمتر میشن

نمایش اسپویل
۱ تیر ۱۳۹۸ ۱۸:۵۵

بزرگترین جنایت تاریخ سینما و تلوزیونه کنسل کردن پانیشر و daredevil و حتی جسیکا جونز

نمایش اسپویل
۲ تیر ۱۳۹۸ ۱۵:۴۹

واقعا که جنایتی به بشریت شد .. :))))

نمایش اسپویل