پسر یک قاضی محترم و باسابقه در یک تصادف پسر رئیس تبهکاران شهر را میکشد و قاضی مجبور میشود برای محافظت از فرزندش حقیقت را پنهان کند.
سریال عالیجناب (Your Honor) محصول شبکهی Showtime با بازی برایان کرانستون یکی از عناوین مهم و پرسروصدای ماههای اخیر تلویزیون است که پیرامون مفهوم عدالت میگردد و از سریالی اسرائیلی به نام Kvodo اقتباس شده. خالق آن پیتر موفات است که عناوین جنایی فراوانی در کارنامهاش به چشم میخورد.
تم اصلی سریال این جمله است: مجریان عدالت جلوی اجرای عدالت را میگیرند. یک وعدهی جذاب که فکرش هم میتواند آدم را به هیجان بیاورد. اما… اما داستان جذابی از آب درنیامده. دلیلش ضعف بی حد و حصر سازندگان در خلق یک داستان جاندار است. جاندار که چه عرض کنیم، حتی قابل قبول. البته که به علت حساسیت ایدهی اولیه داستان نیازمند یک اجرای قوی است که مخاطب را جذب کند. اما داستان سریال بسیار آبکی و بی چفت و بست است.
مایکل دزیاتو یک قاضی غیرمعمول است و در دادگاههایش خودش گاهی در نقش وکیل مدافع ظاهر میشود و حتی برای مطمئن شدن از گناهکار بودن متهمان، به خانهشان در حومه شهر هم سر میزند. او که از احترام تمام مردم و مسئولین برخوردار است به ناگاه با اتفاقی دهشتناک روبرو میشود. پسرش شخصی را به با ماشین کشته و از صحنه فرار کرده. هنگامی که به ایستگاه پلیس میروند تا پسرش خود را معرفی کند، مایکل متوجه میشود مقتول فرزند رئیس خلافکاران شهر است و پسرش در معرض خطر انتقام قرار دارد. او برای محافظت از پسرش باید جلوی فاش شدن حقیقت و اعمال قانون را بگیرد.
شروع داستان با یک تصادف مرگبار اتفاق میافتد. که خب طبیعی است. هر داستانی برای اینکه ارزش دنبال کردن داشته باشد، باید با اتفاقاتی خلاف عادت آغاز شود. مشکل از جایی شروع میشود که داستان در تمام مراحل از تصادف برای پیش بردن داستانش استفاده میکند. دقیقتر بگوییم: هیچ اتفاقی در سریال غیرتصادفی نیست. بعد از تصادف اولیه اتوموبیل، کافی بود تنها یکی از شخصیتها چند ثانیه جابهجا، دیر یا زود عسر صحنه برسد. هیچ داستانی برای تعریف کردن باقی نمیماند. هزاران هزار تصادف که به سرعت روی اعصاب مخاطب میرود.
روند رو به جلو رفتن داستان با تصادف مشکل کوچکی نیست. اینطور نیست که بگوییم خب سریال این ضعف را دارد اما فلان بخشش خوب است. این یک ایراد اساسی است. یکی از مشکلات بزرگ بلاکباسترهای هالیوودی که همیشه صدای منتقدان را درمیآورد همین تصادفی بودن اتفاقات بزرگ بوده. قهرمان تصادفا سر بزنگاه از راه میرسد یا دستیارش یا یک کسی از یک جایی سر میرسد و به همه چیز سر و سامان میدهد. اگر فقط نقطه عطف تصادف باشد ایراد بزرگی است. اگر کل داستان تصادف باشد چطور؟
تصادف چیزی است که سازندگان هنگامی که به بنبست میرسند یا در خلق داستان به مشکل برمیخورند، دست به دامنش میشوند. شاید استفاده جزئی از آن ایراد بزرگی نباشد، اما بنا نهادن پایهی داستان و تعویض رابطهی علت و معلولی با تصادف گناه بزرگی است. ضعف در خلق داستان منجر به بیاعتمادی بیننده میشود. فکر کنید تصادفا شهابسنگی از آسمان فرود بیاید و نقش منفی داستان را بکشد. فرقش با مورد حال حاضر چیست؟ این که تصادفا متهم دادگاهی که قضاوتش را دزیاتو بر عهده دارد مادر همان کسی است که تصادفا مامور دزدیدن ماشین پسر قاضی میشود و تصادفا توسط پلیس نگه داشته میشود و تصادفا در آخرین لحظهی خروج از پارکینگ پلیس قطعهای از موتورسیکلت مقتول از زیر ماشینش جدا میشود و تصادفا…
همین سادهانگاری سازندگان در پیشبرد داستان باعث میشود درام درست و درمانی نداشته باشیم. بعد از یکی دو قسمت متوجه میشوید شخصیتها پرداخت ضعیفی دارند و در داستان مانند عروسک خیمهشب بازی عمل میکنند. حتی اگر اختیاری هم داشتند تصادفات پیدرپی اجازه بروز شخصیت به آنها نمیدادند. با نبود شخصیتپردازی، تمام داستان مانند آش شلم شوربایی است که از دور رنگ و لعاب خوبی دارد ولی از نزدیک معلوم میشود مزه ندارد و جا نیفتاده.
برای مثال در داستان شاهد چند قصهی عاطفی هستیم که به بیریختترین و زشتترین حالت ممکن اتفاق میافتند. رابطهی آدام و فیا شروعش مسخره است و ادامهاش حتی از شروعش هم بدتر. فقط و فقط قرار بوده کمی به پیازداغ آشمان اضافه کند که گفتیم این آش آب و دانهاش جداست و پیازداغ دردی دوا نمیکند. عجیبتر از آن رابطهی قاضی و وکیل است که حتی همان کارکرد پیازداغ را هم ندارد. در حدی رندوم است که احتمالا سر میزگرد نویسندگان از درون گلدان به صورت شانسی درآمده است!
داستان سعی دارد تعدادی پیام اخلاقی را به مخاطب بدهد. پیامهایی در خصوص مفهوم عدالت، ارزش خانواده و البته جستارهای جامعهشناختی. ناگفته مشخص است که موفق نمیشود. چون داستانی ندارد که بتواند پیامها را در آن بپیچاند. و جالب آن که نهتنها این پیامها گلدرشت و دمدستی هستند که حتی بعضی از آنها از اساس اشتباهند.
مهمترین نکتهای که قبل از تماشا سریال را جذاب میکند حضور برایان کرنستون است. او که بعد از «بریکینگ بد» طرفداران خاص خودش را پیدا کرده، قرار بود با این سریال دوباره خودی نشان بدهد. او تمام تلاشش را میکند که گرفتاریهای پرتعداد شخصیتش را به نحو درستی به تصویر بکشد. تقلاهای ذهنی و گیر و گورهای پیچیدهی داستان را برای مخاطب به خوبی اجرا کند. که خب شخصیتپردازی آنقدر بد است که کاری از او برنمیآید و تنها تلاش مذبوحانهی او را شاهد هستیم.
هر گیر و مشکلی که پیش میآید نویسندگان مایکل دزیاتو را میفرستند جلو تا با چند جمله همه چیز را ختم به خیر کند و همیشه هم موفق است. مشکلی نیست که از پسش برنیاید. اما این توانایی او نه بخاطر هوش سرشارش که بخاطر تنبلی نویسندگان است. و البته اتفاقات تصادفیای که از آسمان سرمیرسند و او را نجات میدهند.
این یکدندگی نویسندگان آنقدر ادامه دارد که به شخصیت اصلی حالتی کاریکاتورگونه میبخشد. قاضیای که از پشت میزش بلند شده و در محوطه دادگاه قدم میزند و از متهم دفاع میکند، با انبوه سخنرانیهای نجاتبخشش، که قرار بوده در فضایی اتفاق بیفتد، نتیجهای جز ضایع کردن درام ندارد. این اتفاق برای قطب منفی ماجرا هم میافتد. دو سردستهی باندهای خلافکاری (خلافکارهایی که در تلویزیون هم حتی به عنوان خلافکار معرفی میشوند!) رابطهای شکل میدهند که صد و هشتاد درجه با چیزی که هدف داستان بوده اختلاف دارد.
همین عدم شخصیتپردازی مناسب و موانع و داستانهای سطحی باعث میشود بازیها هم اشتباه از آب دربیاید. نه فقط در مورد کرنستون که سایر بازیگرها هم بازی سطح پایینی از خود نشان میدهند. همهی بازیگران بازی اگزجره دارند. برای مثال تمام شخصیتهای منفی دائم «تو قیافه» هستند. با تبختر تمام دیالوگ میگویند و هنگام حرف زدن تمام شخصیتهای منفی کاریزماتیک تاریخ فیلم سریال را تقلید میکنند. کارگردان کاری نداشته غیر از اینکه به بازیگران نقشهای منفی بگوید بروید شخصیتهای گنگستر معروف سینما را ببینید و همان را اجرا کنید.
شاید بگویید این متن فقط نقاط منفی را ذکر کرده و از بازگویی نقاط مثبت سر باز میزند. برای همین تنها نقطه قوت سریال را از نظر خودم میگویم: فیلمبرداری. البته که آن هم نیمی از مواقع صرفا تقلید است، اما گاهی اوقات هم چنان شکوهمند و استوار است که چارهای جز تحسین باقی نمیگذارد. نورپردازیهای شبانه و قابهایی که حیف و صد حیف حرفی برای گفتن ندارند.
ایدهای که حیف شد، بازیگری که حیف شد و فیلمبرداریای که حیف شد. پایانبندی سریال هم دقیقا از همان الگوی اولیه پیروی میکند و همه چیز با تصادف به پایان میرسد. پایانی درخور یک سریال ناامیدکننده! یک سریال اداییِ تمامعیار.
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید