news-background
news-background

نقد سریال Severance: از فرستنده‌های RFID تا پایان بشریت

سریال «جداسازی» (Severance) محصول تازه‌ی اپل تی‌وی‌+ که اپیزودهای فصل یکم آن را بن استیلر، کمدین معروف به همراه ایفه مک‌آردل آن کارگردانی کرده‌اند، یک سریال عجیب، دلهره‌آور و تاریک است که گویی برای دگرگون ساختن ذهن و روان مخاطب، ساخته شده است. ماجرا از این قرار است که در مکانی نامشخص در شرکتی به نام «لومن»، که به ظاهر در زمینه‌ی تحلیل و پردازش، تفکیک و پالایش داده‌ها، فعالیت دارد، اتفاقات نامانوسی در حال رخ دادن است که تهدیدی برای بشریت محسوب می‌شود. کارمندان این شرکت همگی تحت فرآیندی قرار گرفته‌اند که به طور مطلق، «خودِ کاری» آن‌ها را از «خودِ غیرکاری» که مربوط است به زندگی خصوصی و یا هرآنچه که بیرون از شرکت هستند، جدا می‌کند.

فی‌الواقع با ورود خودخواسته‌شان به شرکت، تراشه‌ای در سر آن‌ها قرار می‌گیرد تا «خودِ کاری» و «خودِ غیرکاری» از هم تفکیک شوند و به محض وارد شدن به شرکت، ورودی‌هایشان به مدت هشت ساعت در روز، داده‌ها را وارد می‌کند و حافظه‌شان‌ چیزی از جهان بیرون را به یاد نمی‌آورد و در انتهای روز کاری، با ورود به آسانسور و در مسیر رفتن به بیرون از شرکت، به حالت خاموشی و بازگشت به زندگی بیرونی برمی‌گردند و چیزی از فعالیت‌های درون شرکت را به یاد نمی‌آورند. اما در این بین با ورود کارمند جدیدی به شرکت و البته پیدا شدن یکی از کارمندهای فراری شرکت و برملا شدن رازها، اوضاع به هم می‌ریزد و سودای شورش در شرکت و رهایی از اسارت شکل می‌گیرد. شکنجه‌های تابع کاشت‌ها در اصطلاح شکنجه‌های الکترومغناطیسی (Targeted Individual) می‌گویند.

بی‌شک انتخاب پاک کردن حافظه برای فرار کردن از رویدادها، اقدامی افراطی و به نوعی بازگشت‌ناپذیر است، اما این امر در داستان‌های علمی تخیلی، بدیهی است. در «جداسازی» رازهایی از «لومن» وجود دارد که نشان می‌دهد، این مکان، آنقدرها که نمایش می‌دهد، بی‌خطر و ایمن نیست و یکی از خطرات آن، شکنجه‌های تابع کاشت‌ها و در اصطلاح شکنجه‌های الکترومغناطیسی که برای کارمندان طراحی شده است.

این شرکت سرشار از رمز و رازهای ناخوشایند است و دریچه‌ی گشودن این رازها اما با چند عنصر باز می‌شود: ورود کارمند جدیدی به نام هلی‌ آر به شرکت، مواجهه‌ی مردی به نام پیتر در جهان بیرون با کاراکتر مارک (آدام اسکات) که  به او می‌گوید همکار سابق و بهترین دوست او است و گمان می‌کند تحت یک فرآیند ادغام مجدد، قرار گرفته است و در حال فرار از شرکت است و اطلاعاتی در مورد اهداف وحشتناک و مخرب شرکت دارد و حال مارک شروع می‌کند به کدگذاری در جهان بیرون از شرکت و درون شرکت تا سر از راز «لومن»، دربیاورد. و در نهایت ورود یک کتاب به شرکت که توجه کارمندان را جلب می‌کند و به عنوان عنصر راهنما عمل می‌کند.

نکته‌ای که در باب عمل تفکیک‌سازی در این شرکت وجود دارد، این است که آدم‌‌هایی که تن به آزمایشات و تحقیقات شرکت می‌دهند، به دنبال گذر از رنج‌ها و پر کردن خلایی دردناک، هستند. فی‌المثل کاراکتر اصلی سریال: مارک ( آدام اسکات) پس از مرگ همسرش این عمل را انجام داده تا حداقل نیمی از زندگی بیداری خود را از غم و اندوه نجات دهد. و یا دوستی عمیقا تاثیرگذار بین ایروینگ (جان تورتورو) و برت (کریستوفر واکن) به گونه‌ای شکل می‌گیرد که نشان می‌دهد ایروینگ ممکن است از چیزی در خود بیرونی‌اش پنهان شده باشد، و یا هلی تازه وارد (بریت لور) که به نظر می‌رسد از انتخاب خود پشیمان است و یکی از اولین سؤالات او زمانی که بر روی میز کنفرانس بیدار می‌شود و بدون حافظه است این است: آیا من دام هستم؟ هلی مکررا سعی می‌کند استعفا دهد، یا فرار کند، اما در هر مرحله اقدامات او خنثی می‌شود. در واقع شرکت افرادی را جذب می‌کند که آسیب‌پذیر‌تر و به تبع، مطیع‌تر خواهند بود.

از فرستنده‌های RFID تا پایان بشریت

همان‌طور که سریال به آرامی و هوشمندانه  پیش می‌رود، سؤالات عمیقی در مورد آنچه که یک خود را می‌سازد، وجود اراده‌ی شخصی، ظاهر انتخاب و خیلی موارد دیگر مطرح می‌شود و در پایان هر اپیزود، مخاطب  در یک گودال ناامیدی وجودی فرو می‌رود. از جهتی، سریال در صحنه‌های داخل شرکت، به نوعی جنبه‌های پوچ زندگی تحت سرمایه‌داری متاخر غربی را به سخره می‌کشد. همکار رقیب دیلن با افتخار جوایز بیهوده محل کار را همچون یک فنجان کامل اسباب بازی‌های انگشتی، یک کشو کاریکاتورهای دستی از خودش جمع‌آوری می‌کند و هنوز هم مشتاق است بیشتر جمع کند. عکس‌های گروهی کارمندان و لبخندهای ساختگی، بوفه‌های خوراکی برای تشویق کارمندان، زمان رقص و موسیقی، مهمانی‌های اداری با شادی اجباری که دلهره‌ و پوچی عمیقی در قلب همه‌ی آن‌ها نهفته است.

آنچه از شرکت تصویر می‌شود ممکن است در وهله‌ی اول معقولانه به نظر برسد، اما در بطن ماجرا، با رویدادهای هراسناک مواجه‌ایم، همان‌طور که قهرمانان داستان از اواسط فصل اول سریال، متوجه‌اش می‌شوند. آن‌ها می‌خواهند بدانند به واقع روز خود را صرف دسته‌بندی چه داده‌ها و یا به اصطلاح کدام پرونده‌های بی‌نام می‌کنند. چه داده‌هایی را به حد نصاب می‌رسانند، دقیقا حذف و اضافات بخش پالایش داده‌ها، به کدام قسمت کره‌ی زمین ضربه می‌زند، این مهم‌ترین سوالی است که هلی آر، با دیدن یک بزغاله‌ی کوچک در وسط شرکت، مطرح می‌کند و می‌گوید نکند با اعدادی که حذف می‌کنیم، در کشته شدن این موجودات دخیلیم؟ و این‌گونه متوجه می‌شویم که آن‌ها، هنوز هم به واسطه‌ی قدرت تفکر  از ماشین‌ها جلوتر هستند و  تمام روز به صفحه‌ای از اعداد غیرقابل درک خیره نمی‌شوند و یا بدون هیچ دانش کاری از زندگی خود یا جهان آن سوی دیوارهای شرکت، قرار نگرفته‌اند. ‏بی‌شک نشانه‌هایی که در این شرکت مرموز وجود دارند، خوب نیستند و در راس تمامی این ناخوشی‌ها، نظارت و حراست و البته تجسس، توسط هارمونی (پاتریشیا آرکت) و تنها دستیار همیشه لبخند به لب او که به همان اندازه بی‌بند و بار است: آقای میلچیک (ترامل تیلمن)، قرار گرفته‌اند.

شروع فصل اول سریال به همان اندازه که سرد و تاریک و یخ‌زده است، نگران کننده هم است. سه اپیزود اول دنیایی را خلق می‌کنند که هم کاملا بر خلاف دنیای ماست و هم به‌طور وحشتناکی ورود به عصر تکینگی و پایان زندگی بشر را شامل می‌شود که مخاطب را میخکوب می‌کند. بی‌شک نشستن برای تماشای این نمایش، تجربه‌ی آرامش‌بخشی نیست و تماما با دلهره و نگرانی همراه است. با این حال، در پایان فصل اول، «جداسازی» به بهترین نوع سورپرایز بدل می‌شود: غافلگیری که صبر اولیه را با یک ناک اوت واقعی جواب می‌دهد.

خالق اثر دن اریکسون و کارگردان آن بن استیلر، متکی به شکلی قوی این امکان را برای کارمندان یک شرکت مرموز فراهم می‌کنند تا زندگی شرکتی خود را به طور کامل از زندگی شخصی خود جدا کنند و ترس وجودی از مشقت‌های شرکتی را در خود جای دهند و نشان دهند کارمند لومن بودن نه تنها به معنای خاموش کردن هوشیاری خود در حین کار است، بلکه اساسا در این بین، هوشیاری دیگری معنا می‌گیرد. در جهان «جداسازی» ما با آدم‌هایی مواجه‌ایم که در تضاد بین دنیای «واقعی» و دنیای «لومن»، که طراحی و تولید مدرن و آینده‌نگری کاملا وهم‌آور به سر می‌برند. مهم نیست که کدام نسخه از آن‌ها را دنبال می‌کنیم، اما به واقع گویی آن‌ها در یک فیلم ترسناک اِشروار گیر کرده‌اند که هیچ دریچه‌ی فراری در آن دیده نمی‌شود، به ویژه به این دلیل که هر دو نسخه‌ی آن‌ها بدون اینکه دیگری بدانند، توسط رئیس «لومن»، از نزدیک زیر نظر گرفته می‌شود. با این حال، به زودی، هر دو نسخه‌ی این کاراکترها با این ایده کنار می‌آیند که شاید،  ایمپلنت مغزی که هوشیاریشان را به خاطر یک شرکت به نصف می‌رساند، آن‌قدرها که فکر می‌کنند یک روش کاملا خوش‌خیم نباشد و عواقب جبران‌ناپذیری را به همراه داشته باشد.

در نهایت می‌توان گفت کارگردانی تلطیف شده، طراحی تولید حساب شده، موسیقی هراسناک از تئودور شاپیرو، طراحی صحنه‌ی فوق‌العاده، تصاویر بی‌نظیر و البته متنی قوی و مستحکم،  سریع‌ترین عناصر برای رسیدن به نامتعارف بودن و پیچیدگی خاص «جداسازی» هستند. ناگفته نماند در کنار تمام این عناصر، چیزی که واقعا این سریال  را تماشایی و فراگیر می‌کند، بازی‌های درخشان است که لحظه به لحظه مخاطب را همراه می‌سازد. «جداسازی» یک سریال خوش‌ساخت است که حتی زمانی که بسیاری از پیچ و تاب‌ها متناقض به نظر می‌رسند یا نمایش در اسطوره‌های پیچیده‌اش ناپدید می‌شود، به سرعت ثابت می‌کند که به اندازه‌ی شخصیت‌هایش انگیزه دارد که از سطح عبور کند و به درونِ دلخراش‌تر و واقعی‌تر خود برسد. این سریالی، زیبا، تاثیرگذار، تامل‌برانگیز، بدون نقص و کاملا خط‌کشی شده به نظر می‌رسد و با حساسیت و نگاهی فوق‌العاده  کارگردانی شده است که مخاطب را درگیر و عمیقا تحت تاثیر قرار می‌دهد.

 

یاسمن اسمعیل‌زادگان

دیدگاه‌ها

برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
۲۸ فروردین ۱۴۰۱ ۰۱:۲۲

مرسی از نقد خوبتون. ترجمه نقد های خارجی را هم اگر امکان دارد بگذارید.

نمایش اسپویل
۲۶ فروردین ۱۴۰۱ ۱۸:۵۶

سریال را تازه شروع کردم جهت دیدن بهتراز مطالب استفاده کردم درود بر شما

نمایش اسپویل
۲۵ فروردین ۱۴۰۱ ۱۹:۲۴

بعد از فصل اول atlanta اين سريال بنظرم بهترين و كامل ترين سريالي هست كه تو ٥ ٦ سال اخير ساخته شده اميدوارم اونقدري كه شايستش هست ديده بشه و ازش تقدير بشه واقعا بنظرم بعضي از سريالها تو ٢ دهه اخير فاصلشون رو با سينما خيلي كم كردن گرچه طبيعتا تو سريال سازي فرصت خيلي بيشتري براي شخصيت پردازي و بسط داستان وجود داره

نمایش اسپویل