عجب اپیسودی برای تماشا. آنچه که منتظرش بودیم!
اپیسود چهارم از فصل اول سریال «لوکی» (Loki) احتمالا بهترین اپیسودی است که مارول در سریالهایش تا به اینجا ساخته. (البته با درنظر گرفتن فرامتن). چندین و چند سوال به خوبی جواب داده میشوند و بازیگوشی و بازی با سرنخها به معنای واقعی کلمه جای خود را به منطق علت و معلولی روایی میدهد. شخصیتهایی که منتظر بودیم در آستانه معرفی هستند و همانطور که انتظارش را داشتیم (و البته مانند «وانداویژن») داستان از چارچوب معین اولیه خارج میشود تا هم عمق بیشتری پیدا کند و هم از انتظارات فراتر برود و البته کنکاش بیشتری در دل کامیکبوکها انجام دهد. اما بیاید عجله نکنیم و گام به گام پیش برویم.
در ابتدای این اپیسود لوکی، شاهد کودکی «سیلوی» هستیم. مانند هر کودک عادیای در حال بازی با اسباببازیهایش است. در کنار لانگشاتی متفاوت با لانگشاتهای همیشگی «ازگارد» که برای ایجاد وایب متفاوت با ازدگاردی که در خاطر داریم شکل میگیرد. سیلوی یا در آن زمان، لوکی کوچک تایملاین خودش، به ناگاه توسط ماموران زمان «تیویای» اسیر میشود پس از برده شدن به مقر، تایملاینش ریست میشود. نکته جالب این که یکی از ماموران زمان «روونا» است که بعد از خدمتهایش حالا ترفیع گرفته و قاضی شده. و این میتواند تعارض بین سیلوی و راوونا که در ادامه خواهیم دید را شخصیتر بکند.
لوکی و سیلوی در «لمنتیس ۱» در کنار هم آرام نشستهاند و در انتظار نابودی سیاره هستند. حالا سیلوی بیشتر از قبل سفرهی دلش را باز میکند و گذشتهاش را برای لوکی توضیح میدهد. با این توضیحات سازندگان به سیلوی اجازه میدهند که عمق بیشتری پیدا کند و بکاستوریاش کاملتر شود. شخصیتی که ۳ اپیسود قبل برای نخستین بار دیدیمش، یک شخصیت نسبتا کامل و آمادهی قوس داستانی خودش میشود. امکانی که سازندگان با هوشمندی فراهم آوردهاند تا حتی به شخصیت خود لوکی هم نزدیکتر شویم. سیلوی میگوید کیهان نیاز به بینظمی دارد و به همین دلیل او را ساخته. اما تیویای نمیخواهد او وجود داشته باشد و کل تایملاینش را نابود میکند. به همین دلیل در کودکی گرفتار شده. به همین دلیل باید ماموریتش را تکمیل کند. به همین دلیل در این راه با لوکی ما برخورد میکند و همراه میشود. راه سعادت هر دو لوکی در کنار هم رقم خواهد خورد. لوکی ما در این لحظات خطیر با با حرفهای سیلوی منقلب میشود و پیوندی احساسی بینشان شکل میگیرد. پیوندی آنقدر عمیق و آنقدر پیچیده که حتی در آخرالزمان لمنتیس یک شیب صعودی باورنکردنی در جریان تایملاین ایجاد میکند. و خب به تیویای محل و زمان استقرارشان را نشان میدهد. (پیشبینیمان در مورد نحوهی نجاتشان درست درنیامد!)
پیوند عمیقی که میخواهیم اسمش را عشق بگذاریم راه نجات لوکی و سیلوی از آخرالزمان و حتی از چنگال تیویای میشود. «موبیوس» و روونا که اختلافشان در اثر اتفاقات اتفاده بیشتر از قبل شده، مسئول بازجویی هرکدام میشوند. سیلوی که خطرناکتر است تحت بازجویی روونا قرار میگیرد و مسئولیت لوکی با موبیوس است. و موبیوس علیرغم درخواستش موفق به صحبت با سیلوی نمیشود. چرا که سیلوی زیادی میداند و روونا نمیتواند ریسک این اتفاق را بپذیرد. موبیوس برای باز کردن دهان لوکی او را در یک حلقهی بستهی زمانی اسیر میکند و بوووم!
چیزی که «تام هیدلستون» در مصاحبههای مطبوعاتی سریال وعدهاش را داده بود اتفاق میافتد. ظهور یک شخصیت غیرمنتظره. «لیدی سیف» باز میگردد. سیف با بازی «جیمی الکساندر» در قسمت سوم چندگانهی تور حضور نداشت. او تنها فرد از دوستان چهارگانهی تور که به دست هلا کشته نشد. البته او قرار است در قسمت چهارم تور هم حضور پیدا کند. ولی زودتر از آن حالا در یک غافلگیری جذاب به سریال لوکی میآید. لوکی موهای سیف را در خواب قیچی کرده که ارجاعی است به یکی از کامیکبوکهای لوکی.
نکتهی جالب این اپیسود این است که لحن و تنالیتهی سریال تغییر نکرده، اما سازندگان با استفاده از همهی امکانات موجود به خصوص داستان و دیالوگها اتمسفر جدیدی را خلق میکنند. حالا که با شکاف بین کارمندان تیویای و شناخت بیشتر سیلوی راه باز شده، شکنندگی در تمام سکانسهای سریال رخ مینمایاند. در هر دیالوگی، چه لوکی و موبیوس، چه موبیوس و روونا یا «بی ۱۵» تزلزل عقاید و ایمان راسخ اولیهی کارمندان تیویای را شاهد هستیم. لوکی به موبیوس میگوید که «نگهداران زمان» به او دروغ گفتهاند. از آن طرف بی ۱۵ تحت سحر سیلوی خاطراتش را به یاد آورده و میخواهد معانی آن را بفهمد. «سی ۲۰» هم که با تایید روونا نابود شده. با کارگردانی خوب «کیت هران» تکان تکانهای پایههای لرزان دنیای سریال را لمس میکنیم.
دیگر نکتهی جذاب این قسمت نگرانی لوکی برای سیلوی است. از لحظهای که ماموران زمان آنها را از هم جدا میکنند تا هنگام بازجویی. او در بازجوییاش به دروغ اعتراف میکند که سیلوی کارهای نبوده و همهی ماجراها زیر سر او بوده. موبیوس به او حقه میزند که سیلوی نابود شده، و لوکی باور میکند. موبیوس متوجه عشق بین این دو شده. و میفهمد این که لوکی عاشق لوکی شده آنقدر عظیم است که میتواند در هر لحظه تمام واقعیت موجود را نابود کند. لوکی حتی عشقش هم خاص است. عاشق نسخهای از خودش شده و موبیوس هوشمندانه میگوید عجب خودشیفتهای! در لحظهی آخر اما این لوکی است که ضربه نهایی را وارد میکند. او میگوید موبیوس بزرگترین دورغگوی حاضر در مقر است. چرا که میداند خاطراتی از زندگی گذشتهاش دارد اما نادیده میگیرد.
کارگردانی در این اپیسود معرکه است و در این سکانس خاص به اوج میرسد. در هنگام ادای دیالوگها به حرکت دوربین دقت کنید که چگونه تن گفتگو را به ترتیب از آرامش به کلک، حقهبازی، اوجگیری احساسات، خیانت و بینش تغییر میدهد. نورها و سایههایی که کاملا نامحسوس هر لحظه تغییر جهت میدهند و به دوربین سیال در خلق اتمسفر کمک میکنند. بازی خوب دو کرکتر در این رفت و آمد احساسی (لحظهای که لوکی فکر میکند سیلوی مرده را دوباره ببینید.) مانند خمیری در ظرف ذهنی کارگردان مینشیند و عینتی شگفتآور خلق میشود. همراه با موسیقی فوقالعادهی ناتالی هولت که (خاصترین موسیقی در بین سه سریال نخست مارول است و) بعدا بیشتر در مورد آن بحث خواهیم کرد. این سکانس نمود تمام چیزهایی است که از این سریال انتظار داشتیم. لوکی زمانی احساساتی میشود که تمام تار و پود داستان در حال فروپاشیست.
سکانس بعدی گفتگوی موبیوس و روونا است. یک سکانس درخشان دیگر. موبیوس سعی دارد بیقراریاش را از روونا پنهان کند. سوالهایی میپرسد و روونا جوابهایی میدهد. جوابهایی که حقیقت ندارند. او چیزی را از موبیوس پنهان میکند. (به انتخاب درخشان موسیقی در این سکانس توجه کنید) دیالوگ بین این دو به جایی میرسد که روونا اعتراف کند موبیوس آنالیزگر مورد علاقهاش است. که مانند بقیهی حرفهایش دروغ است. و موبیوس ناچار است تم پد خودش را با مال روونا عوض کند.
در همین حین بی ۱۵ سیلوی را به «راکسکارت» در حال نابودی میبرد تا بفهمد واقعن در مغزش چه خبر است. نکتهی جالب این صحنه آنجاییست که بی ۱۵ (با بازی زیبای «وونمی موساکو») در زیر باران پس از دیدن حقیقت شروع به گریه میکند. همهی کارمندان تیویای به صورت بالقوه در معرض چنین تجربهای هستند. همین باعث میشود که بی ۱۵ در لحظهی نهایی به کمک لوکی و سیلوی بیاید. موبیوس با تم پد روونا همه چیز را فهمیده و برای همراه کردن لوکی با خودش با او از نجات سیلوی سخن میگوید. در چشمان لوکی میبینیم که او هیچ چیزی را در عمر طولانیاش بیشتر از این نمیخواسته. اما روونا میفهمد و به سراغشان میآید و دستور به نابودی موبیوس میدهد. او در لحظهی آخر از عشقش به جتاسکی سخن میگوید. انگار میداند گذشتهاش چه بوده. سپس نهتنها روونا که لوکی هم دوباره احساساتی میشود. در راه اعدامشان در جلوی چشمان نگهٔداران زمان سیلوی از روونا میپرسد چه چیز باعث دستگیری او و رخ دادن تمام این وقایع شد. روونا با خونسردی جواب میدهد که به خاطر نمیآورد. (بخواهیم بزرگ فکر کنیم اتفاق پیش رو نه نتیجهی دستگیری که دلیل دستگیری بوده. یا شاید یک حلقهی زمانی.)
بالاخره چشممان به نگهداران زمان روشن میشود. در پیشگاه آنها در آن صحنهی تاریک و پر از مه و وهمآلود، بی ۱۵ از راه میرسد تا به سیلوی و روونا کمک کند. این دو با کمک هم همه را شکست میدهند و بعد از اینکه یکی از آنها به سیلوی میگوید: «تو هم فرزند نگهداران زمان هستی» (جملهی عجیبی است و احتمالا پاسخی به سوال سیلوی) سر او را قطع میکنند. و میفهمیم این سه، روبات بودهاند. دوباره در اوج ناامیدی لوکی به سیلوی امید میدهد با گفتن این جمله که عاشق اوست و عشقشان تمام واقعیت را میتواند تغییر دهد. اما روونا که به هوش آمده در آخرین لحظه و قبل از ادای جمله، لوکی را با عصایش نابود میکند. (قطعا راهی برای بازگشتش وجود دارد.) روونا که از دیدن ماهیت واقعی نگهداران زمان تعجب نکرده، قرار است همه چیز را برای سیلوی اعتراف کند.
حالا که سه نگهدار زمان ساختگی بودند، چه کسی پشت پرده است؟ آیا «آن که میماند» (He Who Remains) شخصیت شروری است یا اصلا قرار است «کنگ فاتح» (Kang The Conqueror) را قبل از قسمت سوم «مرد مورچهای» در این سریال ببینیم؟ گمانهزنیها با رسیدن به قسمت پنجم به اوج خود رسیده. اما نکتهی پایانی: در صحنهی میان تیتراژ انتهایی، لوکی در یک ورژن خاص از نیویورک نابود شده به هوش میآید و میپرسد آیا اینجا هل (Hel معادل ازگاردی برای جهنم) است؟ و او را میبینیم با تعدادی لوکی از تایملاینهای دیگر از جمله یک لوکی تمساح.
باید منتظر اپیسود پنجم باشیم و نقشهی لوکی و سیلوی را ببینیم. نظر شما چیست؟ آیا با با نگارنده در بارهی کیفیت این اپیسود موافق هستید؟ آیا از روند داستان رضایت دارید؟ به نظرتان در ادامه چه اتفاقاتی رخ خواهد داد؟
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید