جملات افتتاحیه کلیدیترین تلاش کارگردان برای نگهداشتن مخاطب تا انتهای یک فیلم است. در برخی موارد، این جملات فیلم را به اثری ماندگار تبدیل کردهاند و گاهی لحظاتی باورنکردنی یا مضحک پدید آوردهاند. در ادامه فهرستی از بهترین جملات آغازین در تاریخ سینما گردآوری شده و به مرور زمان به روز رسانی خواهد شد.
اسم من لستر برنهام است. اینجا محله ماست؛ این خیابان ماست؛ این زندگی من است. چهل و دو سال دارم. کمتر از دو سال دیگر میمیرم. البته هنوز شک دارم، هرچند همین حالا هم مرده به حساب میآیم.
اول نوامبر ۱۹۵۹، جمعیت شهر نیویورک ۸ میلیون و ۴۲ هزار و ۷۸۳ نفر بود. اگر همه این آدمها را کنار هم بخوابانیم و ارتفاع میانگین آنها پنج پا و شش و نیم اینچ باشد، از میدان تایمز به حوالی کراچی پاکستان میرسد.
سوم سپتامبر ۱۹۷۳، ساعت ۶:۲۸ و ۳۲ ثانیه، مگسی آبی از گونه کالیفوریدی که میتوانند در هر دقیقه ۱۴ هزار و ۶۷۰ بار بال بزنند، در خیابان سن-ونسان در گوشهای نشست.
جایی در غرب، مردی زندگی میکرد که میخواهم داستانی از او بگویم. مردی به نام «جف لبوفسکی». دست کم این اسمی بود که والدینش روی او گذاشته بودند، اما او به ندرت از آن استفاده میکرد. این لبوفسکی خودش را «دود» مینامید.
برای شما از «ویلیام والاس» خواهم گفت. تاریخنویسان انگلستان مرا دورغگو خواهند نامید. اما تاریخ توسط آنان که قهرمانان را به دار میآویزند نگاشته میشود.
شنبه ۲۴ مارس ۱۹۸۴، دبیرستان شرمر، شهر شرمر، ایالت ایلینوی، شماره ۶۰۰۶۲. آقای ورنان عزیز: ما میپذیریم که یک روز شنبه را به دلیل آن کار اشتباهی که مرتکب شدهایم به صورت کامل در بازداشتگاه سپری کنیم.
آنی در حال برقراری رابطه جنسی: «خیلی خیلی خوشحالم که تماس گرفتی.»
ماجرا از یک روز سال نو، در سی و دومین سال مجرد بودن من شروع شد. یک بار دیگر، خودم را تنها یافتم – و در حال رفتن به مهمانی سالانه خوراک بوقلمون کاری مادرم.
با شروع جنگ دوم جهانی، در اروپا که حکم زندان را پیدا کرده بود، چشمان زیادی با امیدواری توأم با یأس به سوی آمریکای آزاد خیره شده بودند. لیسبون بزرگترین بندر برای ترک اروپا و عزیمت مستقیم به سوی آمریکا شد.
خیلی خوب، کرلی، دیگه کافیه. ولی مراقب باش پرده کرکره رو نخوری. همین چهارشنبه دادم نصبش کردن.
غنچه رز.
بین زمانی که اقیانوسها آتلانتیس را غرق کردند و ظهور فرزندان آریا، دورانی غیرقابلتصور به وجود آمد.
تابستان ۱۹۶۳ بود، وقتی همه من را «عزیزم» صدا میزدند و ناراحت نمیشدم.
بیدار شین! بیدار شین، بیدار شین، بیدار شین، بلند شین، بلند شین، بلند شین، بلند شین!
به مدت بیش از یک سال، این شایعه شوم به صورت خصوصی در میان رهبران عالی رتبه غرب در حال گردش بود که اتحاد جماهیر شوروی در حال کار بر روی چیزی است که نامش را مخفیانه «سلاح غایی» گذاشته بودند، یک «دستگاه آخرالزمانی.»
مثل آب خوردن (Easy A)
شایعه بیبندوباری من بهشدت اغراقشده است.
افکار جورواجور برای روز ولنتاین سال ۲۰۰۴. امروز مناسبتی است که توسط کمپانیهای تولیدکننده کارت تبریک درست شده تا مردم کمتر احساس بدی داشته باشند.
خانمها و آقایان، به خشونت خوشآمدید، واژه و عمل خشونت. هرچند خشونت خودش را در پوششهای مختلف مخفی میکند، اما ردای محبوبش همچنان سکس است.
اخبار سینمای جهان ساخت سریال Field of Dreams توسط «مایکل شور» برای شبکه پیکاک" width="300" height="169" />
سی و شش سالم است، عاشق خانوادهام و بیسبال هستم، و در حال تبدیل شدن به یک کشاورز. اما تا پیش از شنیدن آن صدا، هیچ کار دیوانهواری در تمام زندگیام انجام نداده بودم.
مردم همیشه از من میپرسند آیا «تایلر دوردن» را میشناسم یا نه.
روی چه چیزی کار میکنم؟ روی چیزی که دنیا و حیات بشر را تغییر خواهد داد.
سلام، اسم من فورسته. فورست گامپ. شکلات میخواید؟ میتونم یک میلیون و نیم تا از اینها بخورم. مادرم همیشه میگه: «زندگی مثل یک جعبه شکلاته. هیچوقت نمیدونی چی گیرت میاد.»
جایی نزدیک به بارستو، حوالی کویر بودیم که مواد شروع کرد به کنترل همهچیز!
اه، لعنتی، لعنتی!
اسم من استوار هارتمنه، مسؤل آموزش این یگان. از حالا به بعد فقط زمانی حرف میزنید که من با شما حرف بزنم، و اول و آخر حرفی که از دهان کثیفتون بیرون میاد باید «قربان» باشه. فهمیدید چی گفتم جوجه فکلیها؟
من به آمریکا ایمان دارم. آمریکا من را ثروتمند کرده.
وقتی به همسرم فکر میکنم، همیشه به یاد سر او میافتم. خرد کردن جمجمه دوستداشتنیاش را تصور میکنم. باز کردن مغزش. تلاش برای یافتن پاسخ پرسشها. پرسشهای اساسی هر ازدواجی: «به چه چیزی فکر میکنی؟»، «چه احساسی داری؟»، «با هم چه کردهایم؟»
تا جایی که یادم میآید، همیشه دوست داشتم یک گانگستر شوم.
یک خانه قدیمی شیطانی، از آن نوعی که مردم به آن میگویند تسخیرشده، مثل کشوری کشفنشده است در انتظار اکتشاف.
اولویت با کدام است، موسیقی یا بدبختی؟
وقتی کشتمشان، تفنگ را در رودخانه تیمز انداختم، آثار باقی مانده روی دستم را درون دستشویی رستوران «برگر کینگ» شستم و پیاده به خانه رفتم تا متنظر دستورات بعدی بمانم.
اسم من «دالتون راسل» است. به آنچه میگویم درست گوش کنید چون حرفهایم را بهدقت انتخاب میکنم و هرگز تکرارشان نمیکنم.
زندگیام را مدیون جورج بیلی هستم. خدای بزرگ، یاریاش کن.
مفتخور نیستم، احمقم. روزگاری ثروت و قدرتی داشتم، و عشق یک زن زیبا را. حالا. تنها دو چیز برایم باقی مانده: دوستانم و... فلاسکم.
بسیار خوب، دنیا این است و پنج میلیارد آدم در آن زندگی میکنند. وقتی بچه بودم، فقط سه نفر وجود داشتند. بهسختی میتوان حسابش را نگه داشت.
به نظر شما من سادیستی هستم؟
اگر لازم است که پلک بزنید، همین حالا این کار را بکنید.
فوقالعادهترین مردی بود که میشناختم.
بیش از ۵۵۰ میلیون سلاح گرم در سراسر دنیا وجود دارد. یعنی یک سلاح گرم به ازای هر دوازده نفر. تنها پرسش این است: «چگونه یازده نفر دیگر را مسلح کنیم؟»
هروقت وضعیت دنیا افسردهام میکند، به گیت ورودی فرودگاه هیثرو فکر میکنم.
دنیا این است. بزرگ، اینطور نیست؟
فقط و فقط یک نفر را میشناسم که حاضر نبودم با او مبارزه کنم.
زندگی یک نمایشنامهنویس سخت میگذرد.
۱۹۵۴. دیگر به چنین سالی برنمیخورید.
خواهش میکنم آقا، میشه یه کم دیگه بخورم؟
میخواهم به یاد داشته باشید که تا امروز هیچ حرامزادهای با مردن برای کشورش در جنگی پیروز نشده.
صدایی که میشنوید صدای حرف زدن من نیست، بلکه صدای ذهن من است. از وقتی شش ساله بودم حرف نزدهام. هیچکس علتش را نمیداند، حتی خود من. پدرم میگوید این یک استعداد شوم است و روزی که آن را وارد سرم کنم تا به نفس کشیدن هم پایان دهم، آخرین روز زندگیام خواهد بود.
بهدقت نگاه میکنید؟
صرف نظر از هرچه که بگویند، این پول است که اهمیت دارد.
آن فریاد شادی [تماشاگران] را به یاد میآورم. هنوز در گوشم است.
هوویتوها نزدیکند. سم هنوز تازه است – سه روز گذشته. ما را تعقیب میکنند. اگر میدانستند اینجا هستیم، تا به حال ما را کشته بودند.
دیشب، دوباره خواب دیدم که به مندرلی رفتهام.
اجازه دهید به شما بگویم «مثل یک باکره» یعنی چه.
گوش کنید، مسئله این است – اگر نمیتواند بازیکن ناشی را در نیم ساعت اول بازی تشخیص دهید، آن فرد ناشی خودتان هستید.
کارآگاه تیلور: همسایهها شنیدهاند که سر هم داد زدهاند، شاید به مدت دو ساعت، اتفاق تازهای نبوده. بعد صدای تیر شنیدهاند، دو گلوله، جنایتی از روی علاقه.
ویلیام سامرست: بله، نگاه کنید به علاقهای که روی دیوار پاشیده شده.
تو کیستی؟
من مرگ هستم.
آن زن مثل آخرین برگ روی یک درخت خشک در باد به خود میلرزید.
اسم من ترکی است. برای یک انگلیسی اسم جالبی است، میدانم.
میدونستی افرادی که توی چین با ضریب هوشی نابغه زندگی میکنند از همه آدمهای ایالات متحده بیشترند؟
تپهها زندهاند با آوای موسیقی.
۱۲ سالم بود و داشتم ۱۳ ساله میشدم که اولین انسان مرده را دیدم.
بله، اینجا بلوار سانست، لسآنجلس، کالیفرنیا است. ساعت پنج صبح – این یک گروه کامل از افراد پلیس با کارآگاه و روزنامهچی است. یکی از آن خانههای بزرگ و باشکوه اطراف قتل را گزارش داده. در روزنامههای عصر در موردش خواهید خواند، شک ندارم.
در دهه ۱۹۳۰، حتی شهر بزرگ متروپلیس از هجوم جهانی افسردگی در امان نبود.
در تاریخ ۲۹ آگست ۱۹۹۷، سه میلیارد انسان جان خود را از دست دادند.
من «ویلیام کسل» هستم، کارگردان فیلمی که میخواهید ببینید. وظیفه خود دانستم که به شما هشدار دهم برای اولین بار در تاریخ سینما بعضی از مخاطبین احساسات و واکنشهای فیزیکی بازیگران در فیلم را تجربه خواهند کرد.
میکومب شهری بیحال و قدیمی بود، حتی در سال ۱۹۳۲ وقتی برای اولین بار دیدمش. بنا به دلایلی، در آن زمان گرمتر بود.
زندگی را انتخاب کن. شغلی انتخاب کن. حرفهای انتخاب کن. خانوادهای انتخاب کن.
مردم باور نمیکنند که یک دختر جوان خانه را ترک کرده و در فصل سرما راهی شده تا انتقام خون پدرش را بگیرد، اما واقعیت دارد.
الویس در آهنگ «راک زندان» (Jailhouse Rock) تمام خصوصیات راک را داشت – بیپروایی در زندگی، جوانمرگی، و به جا گذاشتن جسدی زیبا.
تماشای بازیهای مصنوعی بازیگران برای ما ملالآور شده. خسته شدهایم از آتشبازی و جلوههای ویژه. در حالی که جهان ترومن در آن ساکن است، از بعضی جهات ساختگی است، اما در مورد خود او هیچچیز قلابی نیست. نه فیلمنامهای، نه راهنمایی با دستنوشته. شکسپیر نیست، اما واقعی است. زندگی است.
با دوستم «آرتور کورنرام» در یک رستوران نشسته بودم. یک کافهتریا بود و وقتی دختری واردش شد به آرتور رو کردم و گفتم: «آرتور، آن دختر را میبینی؟ با او ازدواج میکنم.» و دو هفته بعد ازدواج کرده بودیم و پنجاه سال گذشته و هنوز از هم جدا نشدهایم.
نمیدانم تمام جزئیات داستانی که میخواهم برای شما نقل کنم واقعیت دارند یا نه. پارهای از آن را از دیگران شنیدهام و تا امروز بخشهای زیادی برایم مبهم باقی مانده، باید نامعلوم رهایشان کنم. بسیاری از پرسشها بیپاسخ میماند. اما معتقدم که باید رویدادهای عجیبی که در دهکده ما پیش آمده را بازگو کنم، چون ممکن است زوایای تاریک آنچه در این دیار در حال وقوع است را نمایان کند.
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
mr.mammad
mr.mammad
۲۷ شهریور ۱۴۰۰ ۱۰:۰۲
او به تدریج وارد دنیای میانسالی میشد و در آن زمان در خانه ای ییلاقی در وودلند زندگی میکرد، او هر شب، هنگام غروب بر روی صندلی راحتی خود لم میداد و به سیگار برگ خود پوک میزد...... دیالوگ ابتدایی فیلم «قتل جسی جیمز بهدست رابرت فورد بزدل»
۰
۱
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
mhrismanchian
mhrismanchian
۲۶ شهریور ۱۴۰۰ ۱۴:۰۹
عالی ????
۰
۱
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ