اگرچه جنبهی مهمی از سینما سرگرمیسازی است اما بیشک آن سینمایی در جان و جهان مخاطب نقش میبندد و در طول زمان در خاطرات شخصی و جمعیاش مینشیند و مدام تداعی میشود که موفقیت و ماندگاریاش را از نشان دادن هراسها و امیدها، خواستهها و ناخواستهها، آرزوها و امیال، عشق و نفرت و اساسا الگوهای حاکم بر زندگی و به بیانی دقیقتر از احساسات بشری، احساساتی که فرصت خلقت و عظمت بخشیدن را فراهم میکند، وام گرفته است. به عبارتی تماشای این فیلمها، در اصل تماشای خودمان است، البته آنطور که میخواهیم باشیم، نه آنطور که هستیم. فیلمهایی که اصولی را نشانمان میدهند که به باورمان مهمترین ارزشهای افراد و جوامعاند و اینگونه قدمهایشان در مسیر ماندگاری، نقش میبندد. و اما ناگفته نماند که تاکید بر ماندگاری هنر، اصل مهمی است که در سال ۲۰۲۲ در سینمای جهان بارها و بارها به طرق مختلف چه در محتوای آثار و چه از زبان کاراکترهای جاندار و بیجان، مطرح شد تا یادآوری کند که زنده ماندن هنر با اتکا بر سه اصل تجربه و ادراک هنرمند، بیان ادراک با یک وسیلهی بیان هنری و در نهایت حظ مخاطب و در غایت عالی، ایجاد تجربه مشابه در مخاطب است که رقم میخورد.
«فیبلمنها» که توسط اسپیلبرگ و همکار همیشگی او، تونی کوشنر نوشته شده است، از سینما شروع میشود، در سینما جان میگیرد و همانجا ثبت میشود. شخصیترین ساختهای اسپیلبرگ تا به امروز که تقدیر و ستایش او برای سینماست، برای هنر؛ هنری که خود او در فیلم مدام اشاره میکند: هنرمند را تکهپاره میکند و قربانی میدهد و همچنان مبهم و البته مهم میماند. و به زعم تولستوی به خاطرش کار میلیونها انسان و حتی زندگی انسانها و بالاتر از همه، عشقی که میان انسانها وجود دارد قربانی میگردد و روز به روز در ضمیر مردم نامشخصتر و مهمتر میشود.
از فریمهای آغازین «پینوکیو»، امضای دل تورو برپای اثر واضح است. فیلمسازی با امضای بصری قدرتمند که هنوز هم توانایی اقتباس و غافلگیری را دارد. اولین پینوکیوی استاپموشنی و اولین پینوکیویی که یک عروسک واقعی است. فراتر از این، دل تورو، دیزنی را کنار میزند و چند قطعه و مضمون کلیدی را از کارلو کولودی میگیرد و داستان را به اواسط دهه بیست میبرد، آن را بسط میدهد و بسیاری از موتیفهای کلیدی خود را، همچون افسانههای وحشتناک ستون فقرات شیطان و هزارتوی پن، اروپا بین جنگها، شبح فاشیسم، وحشت دوران کودکی، سرزمین مردگان و... را نشانمان میدهد و فاصلهی بین انسان هیولایی و متعالی را کمتر و کمتر کند. این پینوکیو کنجکاو، عجول و تکانشی است، لذت بخش و کمی تهدید کننده است. خام و ناتمام با حرکاتی ناخوشایند و آشفته، با ناخنها و شاخههایی که از او بیرون زدهاند و صیقل داده نیستند. اما بر خلاف بسیاری از راویان این داستان، دل تورو علاقهای به رفع این نقصها ندارد و با ساختهی پرنقص و غیرعادی پدر ژپتو «زنده باد هنر» را فریاد میزند و دگربار امضای خودش را پای سینما میزند.
با این که ایدهی اصلی نمایش تازهترین ساختهی جردن پیلی و نقطهی کانونی فیلم رویارویی با نیروهای فرازمینی است؛ اما از مباحث مهم فیلم و در واقع موضوع همیشه مطرح شده در آثار پیلی، به حاشیه راندن وجودیت و استعدادهای سیاه پوستان در تاریخ است و بعد از آن ایدهی ثانویه و مستتر فیلم است که دلهره را به مخاطب بازمیگرداند؛ اینکه سرخوشی، جاهطلبی و منفعت طلبی یک نفر، میتواند سقوط شخص دیگری را رقم بزند و فیالواقع سیل جداگانهای از پیامدها میتواند افرادی را ببرد که هیچ کنترل، علاقه یا مشارکتی در مسئلهی شر ندارند و خیلی وقتها آدمیزاد، فراموش میکند که اعمالش چه آسیبی میتواند به سایر موجودات داشته باشد.
دریکسون در تازهترین ساختهی درخشانش «تلفن سیاه» با الگوی شخصیتپردازی صحیح در ژانر، سبک بصری و نظام شمایلنگاری، مولفههای خاص، تمهیدات تکنیکی ، شگردهای نمابندی که برای هیجان بیشتر در ژانر وحشت وجود دارند و با موقعیتهای داخلی کلاستروفوبیک و مکانهای حومهی شهری، سکوتهای خفقانآور، رنگهای اشباعشده، تصاویر دانهدرشت که حسی شبیه به آگراندیسمان کردن نگاتیو را به همراه دارند و ایفکتهای وینتیج، حس نوستالوژیک دههی ۷۰ را به زیبایی تقویت میکند و نئواسلشرش را که در منطقهای دورافتاده، حول محور کودکان، والدین غیرعادی و ترس از وجود اجتنابناپذیر قاتل و ربوده شدن کودکان، میچرخد، پیش میبرد و هراس را به دل مخاطب میاندازد و او را تا انتها همراه میسازد.
«تصمیم به ترک» اساساً یک داستان عاشقانه است و پیوند احساسی پرشوری در آن وجود دارد که در بیشتر صحنهها نمایان میشود و در اکثر مواقع صحنهپردازی، پرمعناتر و تأثیرگذارتر از کلمات مینماید. دوربین فوقالعاده کیم جی یونگ به نظر میرسد که اوج جدیدی از بیان را پیدا میکند بدون اینکه خودنمایی کند. ناگفته نماند که اگرچه قصهی تازهترین ساختهی ووک، در اول مسیر، یک پرونده جنایی معمولی به نظر میرسد، اما رفته رفته ووک با طمأنینه و دقت نظر، مخاطب را به جهان انسانهایی میبرد که در تلاشند تا در شرایط ساده و معمولی، هرآنچه که پی آمده را مدیریت کنند اما احساسات و عواطفشان، حالشان را ویران میکند و زندگیشان را دگرگون.
جهانِ تازهترین ساختهی الیویا وایلد «نگران نباش عزیزم» در یک شهر بیابانی ناشناس به نام ویکتوری در دههی ۵۰ شکل میگیرد، جایی که همه چیز زیبا، منظم، صیقل داده شده، کامل و بینقص به نظر میرسد و قرار نیست اتفاق منفی رخ بدهد؛ و این نظم، زیبایی و بینقصی از خانههای زیبای اواسط قرن ۲۰ در انتهای یک بنبست گرفته تا شکل لباس پوشیدن اهالی این منطقه، نوع رفتارشان، دورهمیها و اساسا شیوهی زندگیشان. اما کنش اصلی از جایی شروع میشود که در این محلهی شاد و به ظاهر سرشار از حس زندگی، یک نفر اعلام نارضایتی و محبوس شدن و تحمیل شدن ناخواستهها میکند و اینگونه فیلمساز فوراً به مخاطب اطلاع میدهد که چیزی ناشناخته و ناواضح در این اتوپیای بیابانی که ویکتوری نامیده میشود، وجود دارد و مرتب بودن، یکنواخت بودن و بیش از حد عالی بودن همه چیز، عادی نیست.
جعفر پناهی که شجاعت و صداقتش در به تصویر آوردن بایدها و نبایدها تحسینبرانگیز است، در تازهترین ساختهاش «خرس نیست» که به موازات هم، دو داستان عاشقانه را پیش میبرد که در آن عشاق با موانع پنهان و اجتنابناپذیر، دست و پنجه نرم میکنند؛ نگاه کنجکاوانهاش را دگربار به سمت بیعدالتیها، سیاستهای غلط، ریاکاریهای کوچک، واقعیتهای تلخ سیستمی، زنستیزی، سنتگرایی سفت و سخت، بنیادگرایی مذهبی و همچنین پارادوکسهای رویه خلاقانهاش، محدودیتهای اخلاقی و تضادهای زیبایی شناختی میبرد و اثبات میکند که سینما، مملو از مرزهای نامرئی است که توسط قواعد و مفروضاتی اداره میشود که پناهی مدتهاست با تدبیری فوقالعاده، ترفندهای مختلف و کاربلدی، آنها را به چالش کشیده و موانع و محدودیتها را کنار زده است.
خالقان «مخلوقات خدا»، جهانی را به ما نشان میدهند که پر از تنش و احساس گناه و شرم است. دهکده ساحلی دورافتاده که در آن زندگی متزلزلی از ماهیگیری و پرورش صدف وجود دارد و زوزه باد، فضایی غیرتنانی و مملو از عذاب را ایجاد میکند و احساس گناه مردمان بیشتر از اصل گناه، عذابشان میدهد. جامعهای مسموم که زن و گناه را دو اصل جداناشدنی میدانند. «مخلوقات خدا» حرفهای زیادی برای گفتن دارد و جهان آشنایی را به تصویر میکشد که بیشباهت به روزگار اکنونمان نیست، جهانی که تمام تلاش خود را میکند تا از مردانش محافظت کند در حالی که انتظار دارد زنانش سکوت کنند و زمین را به گناه آلوده نسازند. جهانی دربارهی ماهیت پیچیدهی عقاید و روابط انسانی و سرکوب زنان و وادار ساختنشان به سکوت. جهانی که باید به مقابله با آن برخاست و راه رهایی را پیش گرفت.
اگرچه به لحاظ داستانی، مکدونا در آخرین ساختهاش «بنشیهای اینشرین» مسیر نزولی را طی کرده اما از نظر بصری در مسیر صعود قرار گرفته است. فیلمبردار بن دیویس و طراح تولید مارک تیلدزلی، علاوه بر لوکیشنهای بیرونی فوقالعاده، در فضاهایی داخلی، قابهایی همچون تابلوی نقاشی را خلق میکنند که نقاشیهای ورمیر و ساختههای کارل تئودور درایر را به یاد میآورد. قابهایی سرشار از تعلیق و به تعویق انداختن رضایت به منظور غنی کردن ماجرا. مکدونا از قاب به مثابه یک تیغ برنده برای پس زدن ابژههای زنده به سمت حاشیه استفاده میکند و در این بین مخاطب را به خلسه فرو میبرد و در حالی که آهنگساز اثر بورول، با موسیقی فوقالعاده بر ویژگیهای افسانهای و اساطیری فیلم تاکید میکند و مخاطب را تحتتاثیر قرار میدهد، بازیگران نیز، همچون یک گروه نت بینقص کنار هم قرار میگیرند و ساز مکدونا را به صدا درمیآورند.
هالینور پالماسون نویسنده و کارگردان ایسلندی در تازهترین ساختهاش «سرزمین خدا» به داستان کشیش جوانی در اواخر قرن نوزدهم میپردازد که ماموریتی به او محول میگردد تا از دانمارک به ایسلند سفر کند و ایمان را در مکانی دورافتاده احیا کند. اما این سفر جریانات دیگری را برای او رقم میزند و ماموریت او توسط طبیعت و فسادپذیری ایمانخود بدل به ماجرای اصلی میشود و اینگونه فیلمساز، سستیها و جاهطلبیهای انسان را حتی در رابطه با اموری همچون ایمان و معنویت، شکننده، حقیر و درمانده در برابر نیروهای قادر مطلق دنیای طبیعی آشکار میکند و این درام تاثیرگذار را پیش میبرد و پرترهای نفسگیر از ایمان کورکورانه را با زیبایی استوار و خیره کننده که هم از طبیعت و هم از عکاسی الهام گرفته شده است؛ برجای میگذارد.
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید