news-background
news-background

یادداشتی بر فصل سوم سریال Stranger Things: چیزهایی که دیگر غریب نیستند

فصل سوم سریال محبوب چیزهای غریب (Stranger Things) هم از سرویس نتفلیکس منتشر شد و با گذشت بیش از دو هفته، احتمالا اکثر علاقه‌مندان آن را تماشا کرده‌اند. به عنوان کسی که فصل دوم را به اندازه‌ی فصل اول دوست نداشتم ولی با آمدن فصل سوم در اولین فرصت هر ۸ قسمت را بلعیدم، می‌خواهم از سریال انتقاد کنم. بله به عنوان یک هوادار سریال.

خب برای اینکه انتقادمان درست دربیاید، اول باید بگوییم چرا اصلا این سریال را دوست داشتیم (بخوانید عاشقش شدیم). سریال در سال ۲۰۱۶ در حالی منتشر شد که فرهنگ گیک‌ها در حال سیطره بر مدیا بود و محصولات نردمحور با استقبال فراوان روبرو می‌شدند. (هنوز هم در همان دوره قرار داریم.) اینکه چرا و چگونه فرهنگ نردها این اندازه گسترده شد و عالم را فرا گرفت و در همه جای کره‌ی خاکی طرفدار پیدا کرد، خودش یادداشت مخصوصی می‌طلبد. اما برای ادامه‌ی بحث صرفا به این نکته بسنده می‌کنیم که نردهایی که سال‌ها مورد بی‌مهری قرار می‌گرفتند، به بزرگسالی رسیدند و خودشان مدیا را به دست گرفتند و هم دنیای رایانه‌ها و CGI را توسعه دادند تا بتوانند قهرمان‌ها و موضوعات مورد علاقه‌شان را به تصویر بکشند، هم در سایر بخش‌های هنری مانند نویسندگی و کارگردانی صاحب مهارت شدند و دستشان برای نمایش رویاهایشان باز شد. نمونه‌اش کارگردانان و نویسندگانی که با مارول همکاری می‌کنند.

اما فرهنگ نردها تنها موجی نبود که این سریال بر آن سوار شد. موج دیگر دهه ۸۰ بود. دهه ۸۰ میلادی که چند سالی می‌شود دوباره روی بورس آمده و در طراحی لباس‌ها و دکورها و از همه جذاب‌تر موزیک سینتی‌سایزری‌اش دوباره در در صنعت نمایش و صنعت مد خود را به رخ می‌کشد، یکی از پررنگ‌ترین تم‌های سال‌های اخیر است. پیوندش با فرهنگ نردها که گفتیم، آن‌جاست که اغلب نوجوانانی که از مهم‌ترین پدیده‌های پاپ کالچر (سلطان همه‌ی آن‌ها فیلم «جنگ ستارگان») تاثیر پذیرفتند و عنوان نرد (هرچند به تمسخر) به آن‌ها تعلق گرفت، نوجوانی خود را در آن دهه گذراندند. (البته برادران دوفر در اواسط دهه ۸۰ به دنیا آمدند و اندکی کم‌سن و سال‌تر از آنچه انتظار می‌رود هستند.) به هر حال دهه‌ای که فیلم‌هایی مانند «The Goonies» و «.E.T» و «بازگشت به آینده» را ساخت و پرداخت، دوباره به مد تبدیل شده و این بار برایمان چیزهای غریب را به ارمغان آورد.

چیزهای غریب از موارد بسیاری الهام گرفته. مانند فیلم‌های اسپیلبرگ یا سایر فیلم‌هایی که نام بردیم و یا بازیِ سیاهچال و اژدها. حتی می‌توان به نوعی فصل اول آن را به تصویر کشیدنِ امروزی و جذابِ بازی سیاهچال و اژدها به شمار آورد. اما یکی از مهم‌ترین تاثیرات را داستان‌های استیفن کینگ بر آن گذاشته. موضوعات نسبتا ترسناک و رازآلودی که نمی‌دانیم چه هستند و برای شخصیت‌های داستانمان، مشکل ایجاد می‌کنند و آن‌ها را همراه با تماشاگران می‌ترسانند. مانند داستانِ «آن» (It). اصلا نام سریال (که الحق نام فوق‌العاده‌ای برای این داستان است) به همین موضوع اشاره می‌کند. واژه‌ی Strange یا غریب به چیزی دلالت می‌کند که برایمان ناآشناست و با تجربیاتمان نمی‌خواند. چیزی که قبلا ندیده‌ایم و ایده‌ای درباره‌ی آن نداریم. رازآلود بودن یکی از ویژگی‌های مهم آن است. پی بردن به ماهیت آ‌ن‌ها به معنی پیدا کردن راه مقابله با آن‌هاست و معمولا این آگاهی تا اواخر داستان به تعویق می‌افتد. اتفاقی که در فصل اول رخ داد. یک داستان جذاب پر رمز و راز و غریب و حتی ترسناک با شخصیت‌های جذاب و بازی‌های به یادماندنی که در مجموع یک سریال درخشان را ساخت. اما این روند در فصول دوم و سوم ادامه‌دار نبود.

فصل اول به خوبی موفق شد با موضوعاتی که معمولا برای بینندگان عادی چندان جذابیتی ندارند مانند دنیای موازی سایه‌ها، هیولای تاریک یا بازیِ سیاه‌چال و اژدها، نظرات را به خودش جلب کند و در بین مخاطبان عام تبدیل به محصولی پرطرفدار شود. در این سریال شخصیت‌ها در ظاهر «تیپ‌»های دهه هشتادی‌اند، اما آنقدر خوب پرداخته شده‌اند که از تیپ بودن خارج می‌شوند. شخصیت‌های به ظاهر آشنا، برخلاف انتظارمان عمل می‌کنند و به عنوان یک شخصیت درست و کامل غافلگیرمان می‌کنند و داستان را به پیش می‌برند. به عبارتی آشنایی زدایی می‌کنند. همان کاری که شخصیت‌های کامل باید انجام دهند. مواجهه آن‌ها با آن دنیای پر رمز و راز شکلی از روایت را ایجاد کرد که علیرغم پیشینه‌ی ذهنی، تماشاگر را با دنیایی روبرو کرد که تجربه نکرده بود.

و همان رازآلود بودن بود که بینندگان را می‌ترساند. شما در فصل اول از دمگورگن می‌ترسید. اما از دموداگ‌های فصل دوم نه. چون می‌دانید با چه طرف هستید. در فصل سوم هم آن غول گنده فقط گنده‌تر می‌شود. و آن تسخیر کردنِ بدن انسان‌ها که قرار بود حرکت جدیدی باشد، چندان در داستان موفق عمل نمی‌کند و خود را نشان نمی‌دهد. چرا که نه‌تها تماشاگران زودتر از شخصیت‌های سریال از آن اطلاع دارند، که شخصیت‌ها هم خیلی سریع و قبل از مواجه با آن‌ها، به آن راز پی‌برند. و کارکرد چندانی در مواجهه با قهرمانان ندارد.

اولین چیزی که در این فصل به چشم می‌آید بزرگ شدن شخصیت‌های اصلی است. شخصیت‌های کودک سریال، همانند بازیگرانشان، به سن بلوغ رسیده‌اند و علاوه بر بم شدنِ صدا و بلند شدنِ قدشان، حالا درگیر جنبه‌های جنسی هستند. از رابطه‌ی روی اعصاب مایک و اِلوِن گرفته تا سکانس‌های استخر با لباس‌شناهای جذاب دهه هشتاد (که در لحظاتی به نظر می‌رسد تمامی ندارند) و از همه بهتر، یکی از بهترین قسمت‌های این فصل، سکانس خرید در بازار بزرگ. مواجهه کرکترها با موضوعی جدید و واکنش آن‌ها برای ما تماشاگران که این وجهه از زندگی آن‌ها را ندیده‌ایم هم جذاب است. به علاوه اینکه مانند همیشه حس نوستالژی (بله حتی برای ما ساکنان سوی دیگر کره‌ی زمین) هم به همراه دارد. این عوض شدن لحن در داستان که چندان هم طول نمی‌کشد، می‌توانست علاوه بر کمک به شکل گرفتنِ داستان فصل جدید، شخصیت‌های سریال را برایمان بپروراند. گفتیم که مهم‌ترین نقطه قوت سریال همین شخصیت‌ها هستند. اما این اتفاق آن طور که باید رخ نمی‌دهد.

داستان مانند فصول قبل به صورت موازی پیش می‌رود، اما می‌دانیم چگونه این خطوط به هم خواهند رسید. و برای دانستنش نیازی نیست خیلی باهوش باشیم، کافی است سریال را دوست داشته باشیم و دل به آن داده باشیم. نه اینکه انتظار داشته باشیم دروغی مانند آنچه در فصل اول مشاهده کردیم، (پیدا شدن جسد ویل) دوباره به خوردمان بدهند (که در آن زمان خیلی چسبید!)، ولی اینکه در ابتدای فصل ببینیم دانشمندان شوروی دنبال ارتباط با دنیای وارونه هستند و بعد ببینیم شخصیت‌ها چگونه از آن سر در می‌‌آورند، صد و هشتاد درجه مخالف رهیافت فصل اول است. سریال به جای رمز و راز، تکیه‌ی خود را بر مقابله کودکان با این هیولا می‌گذارد. کودکانی که... آه! بله، می‌توانند به یک پایگاه مخفی شوروی سابق نفوذ کنند. از پس هر هیولایی هم حتما برمی‌آیند.

سریال یک چیز را خیلی خوب انجام می‌دهد. گفتیم که شخصیت‌پردازی‌اش حرف ندارد؛ سریال به بهترین شکل ممکن شخصیت اضافه می‌کند. هم در فصل دوم و هم در فصل سوم. احتمالا شما هم مانند من همه‌ی شخصیت‌های معرفی شده‌ی تازه را دوست داشته باشید. گل سرسبد آن‌ها رابین است. او هم برای خودش یک پا نرد است که پا به پای استیو شاید هم جلوتر از او در داستان جلو می‌رود و موفق می‌شود دل تماشاگران را به دست بیاورد. اما شخصیت‌های اصلی‌مان چه می‌شوند؟ واقعا ویل بایرز کجاست؟ نواه اشنپ که به نظر من حتی بهترین بازیگر در فصل دوم سریال بود، غیر از یک سکانس دعوا و احساساتی شدنِ بعدش (که آن هم جایی در داستان پیدا نمی‌کند و سریع دوباره با هم متحد می‌شوند تا به جنگ هیولا بروند) در این فصل فرصت ظهور پیدا نمی‌کند. این برای سایر بازیگران اصلی هم تا حدودی صادق است. دعوای ننسی و جاناتان هم مانند دعوای ویل با مایک و لوکاس زود فیصله می‌یابد و جایی در داستان پیدا نمی‌کند. و این سوال را پیش می‌آورد که اگر قرار نیست کارکردی داشته باشد، اصلا چرا از اول اتفاق می‌افتد؟ در سوی دیگر هاپر که یکی از بهترین اتفاقات فصل اول بود، پلیسی که برخلاف انتظارمان حرف بچه‌ها را باور می‌کند، در این فصل تبدیل به یک عوضی شده، اما زورش هم آنقدر زیاد شده که از پسِ ایوان دراگوی مدل چیزهای غریب تا حدودی برمی‌آید! جویس هم فقط بیشتر از قبل داد و بیداد می‌کند.

در این فصل به سبک مارول، سازندگان سعی کرده‌اند فن سرویس ارئه بدهند. مثلا باز هم ترکیب استیو و داستین را داریم که تماشاگران در فصل دو عاشقش شده بودند. اما در دل شلوغ‌کاری‌های مایند فلایر و از آن مهم‌تر دشمنان روسی، گم می‌شوند. و متاسفانه بدترین اتفاق ممکن همان آمدن اهریمنان روسی است. به نوعی اعتراف خود سازندگان در ابتدای سریال است که دیگر نمی‌توانیم دنیای وارونه را بسط دهیم و باید دست به دامان دیگر پلات رایج دهه هشتاد و زمان جنگ سرد برویم: شورویِ بد! که همانطور که پیش‌تر اشاره شد، در داستان ظاهری کاریکاتوری پیدا می‌کنند. مامور غول‌تشن و بزن‌بهادر روسی از هاپر کتک می‌خورد و بچه‌ها هم در این سمت راحت به پایگاه نفوذ می‌کنند. نه خبری از آن داستان پیچیده است، نه تلاشی برای ایجاد آن.

اینکه سریالی که دوست داشتیم، ادامه پیدا می‌کند، عالی است. اما مانند اغلب اوقات، ادامه پیدا کردن به قیمت افت کردن است. گرفتنِ ماهیت غرابت از هسته‌ی اولیه که نتیجه‌ی ذاتی ادامه دادنِ چنین داستانی است، باعث می‌شود سریال هرگز به پای فصل اول نرسد. اما به هر حال ما هواداران سریال از ادامه یافتن داستان و تماشای دوباره شخصیت‌های مورد علاقه‌مان خوشحالیم و احتمالا فصل بعدی را هم بلافاصله بعد از انتشار، می‌بلعیم.

نظر شما چیست؟ آیا فصل سوم را دوست داشتید؟ آیا با ادامه یافتن آن موافقید؟ مانند همیشه نظراتتان را برایمان بنویسید.

دیدگاه‌ها

برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
۱۵ تیر ۱۳۹۹ ۱۱:۱۷

من واقعا لذت بردم از همه فصل های این که بعضیا میگن افت کرده یا نکرده رو کاری ندارم برای من سرگرم کننده بود و جز سریال های پیشنهادیم گذاشتم اما اگر بخوایم با سریال دارک مقایشه کنیم دارک خیلی مفهومی تر و عمیق تر و فلسفی تر هست و اینکه بعضی وقتا ادم بزرگا هم قاتی میکنن و نمیفهمن برای مثال من خودم دو بار 4 قسمت اول فصل یکو دیدم تا بفهممش خیلی سنگین تر هست واقعا اما این سریال واقعا دوست داشتنی بود و به دلم نشست

نمایش اسپویل
۴ مرداد ۱۳۹۸ ۲۲:۵۷

در ابتدا، سپاس برای زحمت نقد شما. به نظرم کار برای ادامه ش خیلی سخت شده. مخصوصاً با تنوع زیاد شبکه ها و سریال ها. به قول خودتون باید فن (من اضافه می کنم: فن دوآتیشه ی) این سریال باشید تا بتونید فصل 3 به بعدش رو دنبال کنید. یه سری چیزها هم مثل تکامل روابط تینیجری و شکل گیری شخصیت هاشون ممکنه موضوع کنجکاوی مخاطب باشه، که اگر از این دوره خارج شده باشید، دیگه براتون جذابیتی نداره. دوستان عنایت داشته باشند، اگر از این کار خوششون اومده، سریال آلمانی دارک رو هم حتماً می پسندن.

نمایش اسپویل
۲ مرداد ۱۳۹۸ ۰۵:۳۸

کاش یکمی روی گریم مایک (فین ولفهارد) کار می کردن. واقعا موقع kiss اول کار، دوس داشتم پرتش کنم یه سمت دیگه از بس زشت شده بود و به الون نمی خورد! ویل هم که فقط پس گردن شو می چسبید و حضور مایند فلیر رو حس می کرد! کارکرد خاص دیگه ای نداشت! و این که فهمیدیم گی هست! لابد فصل بعد هم یه دوست پسر پیدا می کنه، یکی به اکیپ اضافه میکنن و حمایت جامعه LGBTQ رو هم به سریال اضافه میکنن! من فکر می کنم 10 فصل دیگه هم بیاد ببینم با علاقه! ولی علاقه به بازیگرها بیشتر! نه سریال!

نمایش اسپویل
۲ مرداد ۱۳۹۸ ۰۰:۲۳

اینقدر کاراکتر ها و حس و حال این سریال برام دوست داشتنیه که موقع دیدنش خیلی بعیده که لذت نبرم... این فصل رو میشه گفت که کمدی ترین فصل سریاله...از پایگاه روسی زیر زمین بگیرید تا تمام کاراکتر های روس که به شکل اگزجره ای کمیک طراحی شدن و اوجش اون دکتر با اون آمپول عجیبشه... سکانس آهنگ خوندن داستین وسط اون دعواها هم جای خود دارد :))

نمایش اسپویل
۱ مرداد ۱۳۹۸ ۲۰:۵۰

نمیدونم چطوری شده که این سریال اینجا انقدر نظر مثبت بدست آورده، روند داستان که خیلی ساده بودش برام، بازی بازیگرا از نظر من فوق العاده ضعیف بود، فکر کنم در بین شخصیت ها فقط یکی دوتاشون بودن که می تونستم با بازی شون کنار بیام. وقتی قهرمان های داستان چند تا بچه هستند خیلی برام جور در نمیومدش، حتی جملات شون هم. یا مثلا جایی که رئیس پلیس داره دنبال کننده این بچه ها میشه. فصل دومش باز از فصل اول بهتر بود، اما روی هم رفته یکی از بدترین سریال هایی بود که بعنوان سریال خوب اسمش رو شنیده بودم و تماشا کردم. فصل سوم رو هم دیگه تماشا نکردم و نمی کنم. ولی خب اونایی که دوسدارش هستند مطمئنا ً به دیدن فصل سوم هم ادامه میدن. نوش جونتون، خیلی خوبه که آدم بتونه با ی فیلم یا سریالی اینجوری که شماها می نویسید ارتباط برقرار کنه.

نمایش اسپویل
بیشتر