«ژانر وحشت خودش یادآور ملاحظات روانکاوانه است، چرا که خیال خود را از ساز و برگ نمادین تفسیر رویا میگیرد، به همان صورت که شخصیتهای داستانیاش حاشیههای شبهفروید از خود این شخصیتها و انگیزههای دیگران را پیش میبرند.» بخشی از کتاب «هیولاها و دانشمندان دیوانه» (Monsters and Mad Scientists) به قلم اندرو تادر.
در فیلم درخشان «نیمه پنهان» (The Dark Half) به کارگردانی «جرج.ای.رومرو» که سرشار از تصاویری غنی و نشات گرفته از سنتهای آمریکایی گوتیک و آثار «ادگار آلن پو» است و اقتباسی است از کتابی به همین عنوان نوشتهی «استفن کینگ»، با داستان تاد بومونت پسر نوجوان و نویسندهای نوپای مواجه میشویم که مشغول نوشتن است و به ناگهان بر اثر تشنج و شنیدن صدای گنجشکها از حال میرود و به بیمارستان منتقل میشود. پزشکان تشخیص تومور مغزی میدهند و سریعا اقدام به جراحی میکنند، اما به هنگام از بین بردن تومور با بقایای ترسناک یک قُل انگلی که جذب مغز تاد شده است مواجه میشوند، دوقلویی که چند دندان، کمی مو و چشمی دارد که باز میشود و به اطراف نگاه میکند. این قُل، به ظاهر در عملیات فیزیکی از بافت سر تاد برداشته میشود، اما در آینده بدل به کاتالیزوری میشود برای تجلی ماوراءالطبیعه درونی و تاریک شخصیت او که به شکل یک داپلگنگر قاتل، زنده میشود و زندگی او را تغییر میدهد.
«بدخیم» (Malignant) تازهترین ساختهی «جیمز وان» هم که از همان الگوی «نیمه پنهان» استفاده میکند، روایت مدیسون (آنابل والیس)، کاراکتر آشفته حال و رواننژندی است که گذشته بحرانی و پیچیده او و وجود یک داپلگنگر شر در زندگیاش، حال او را دگرگون ساخته. زنی که کابوسهای دهشتناکی دارد و زندگیاش کاملا فلج شده و روز و شبش تیره و تار شده است.
فیلم با فضاسازی تنشزا و در یک بیمارستان گوتیکمانند و با بروز یک ناهنجاری پزشکی که تمام فیلم و روابط کاراکترها را دربرمیگیرد شروع میشود و از زبان یکی از کاراکترها عبارتِ «زمان از بین بردن غدهی بدخیم فرا رسیده» به عنوان یک نکته و یا تعلیق دراماتیک گفته میشود و پس از این پیشدرآمد، به زمان حال میآییم و با کاراکتر مدیسون (آنابل والیس) آشنا میشویم، یک زن باردار که در سیاتل با همسر خشن و الکلیاش (جیک آبل) زندگی میکند، همسری که او را مسئول سقط جنینهای و از دست دادن بچههایش میداند و سپس عنصر شر وارد میشود تا اوضاع را برهم زند.
«بدخیم» که در سیاتل، لسآنجلس و اطراف آن فیلمبرداری شده است، مملو از عناصر آشنای ژانر وحشت است: خانههای بزرگ و متروکه با سایههای تیز، درهای بزرگ و گرانقیمت، قفلهای غیرقابل اعتماد، صداهای ضعیف و تهدیدآمیز از رادیوهای قدیمی، تونلهای زیرزمینی و شرور و قربانیهایش و... . اما با اینکه جیمز وان تمامی عناصر ژانر را گرد هم آورده تا روایتش را به بهترین شکل، بسط دهد در نهایت چنین نمیشود و فیلم بدل به یک بازی مضحکانه و خندهدار میشود که لحظات ترسناکی در آن دیده نمیشود و مخاطب حرفهای را به هیچ عنوان قانع نمیشود.
فیلم تماما حول محور کاراکتر مدیسون و نیمهی انگلی او میچرخد که زندگی واقعی را برای او تلخ کرده و خودسرانه دست به اقدامات خشونتآنیز و فاجعهباری میزند. اما هیچکدام از این شخصیتها نه پیشینهی قوی داستانی دارند، نه چرایی درست شکلگیری و نه چرایی زیستن در جهان. گویی فقط وجود دارند که کاراکترهای فیلم کم نباشند.
درست است که توانایی وان در انتقال مخاطب به فیلم، موثر است، اما این تمام آنچه از فیلم میخواهیم نیست. فیالواقع به لطف دوربین و جلوههای ویژه، فیلم مخاطب را درگیر میکند و اندکی میل به تماشا را بوجود میآورد. فیالمثل عذاب کشیدن مدیسون، گرفتار شدنش میان ذهن و جسم، شکل حرکت معکوس قُل انگلی او، شکل قرارگیری او در پشت سر مدیسون و اعمال شرورانهاش و الخ... با اینکه تماشایی است اما خالی از انگیزه.
فیلمنامهی خام، پیچ و خم داستانی بیش از حد سادهانگارانه، ارجاعات بیدلیل، عدم شخصیتپردازی صحیح و عدم هویتبخشی به گابریل؛ موجود شیطانی، کپی سطحی و بدگلانه از تریلرهای وحشت دهه ۸۰ و ۹۰، کپی سطحی از سینمای جیالوی ایتالیا و همچنین آثار کراننبرگ، نتیجهاش فیلمی است که عملا قید محتوا و چهارچوبهای داستانی و روابط علیمعلولی را زده و دست به دامان حلقهی تصادفات در پیروی خط داستان شده و با اتکا به جلوههای ویژه، سخت در تلاش است تا جهانی هراسناک را خلق کند. این فیلمی است که بیشک ضربهی اصلی را از فیلمنامه نادقیق و دمدستیاش میخورد که میتوانست با پرداخت دقیق به همین خط اصلی: انسان و موجود شر درونیاش که از انتزاع به واقعیت میرسد، به بهترین شکل ممکن شر و گسترش آن را نشان دهد و اثر درخشانی در ژانر خودش شود. به واقع مهم نیست که وان و فیلمنامهنویسان دیگر فیلم: آکلا کوپر و انگارید بیسو، چقدر تلاش داشتهاند تا لحظات ترسناکی را خلق کنند اما در نهایت مخاطب با یک اثر سرگرم کننده رو به رو میشود که هیچ هدف روایی واقعی ندارد. قتلهای وحشتناک، قاتل خونین، بدشکل و با موهای بلند و روپوش چرمی، یک جفت کارآگاه بیربط ، ککوآ (جورج یانگ) و رجینا (میشول بریانا وایت)، حضور بیتاثیر خواهر و مادر مدیسون، حضور الابختکی همسر مدیسون و... همه و همه بیربط و بیدلیل باقی میماند و در کنار اینها، بازیهای ضعیف بازیگران، میل و رغبت مخاطب را به اجبار و ناچاری برای تماشای فیلم، بدل میسازد.
در نهایت میتوان گفت «بدخیم» یک اثر مضحکانه و سطحی است که طراحی داستانی، چینش کاراکترها و خرده روایاتشان، سیر رویدادها و تمام رفتار، اعمال و افعالی که در فیلم میبینیم به ندرت به امری معنادار بدل میشوند. این تلاشی است ناکام و تنها پرزرق و برق که پی آن که فیلمنامه است، از ابتدا کج و معوج نهاده شده است و انتظار معجزه برای این ناسازهی ناراست و لرزان، بیهوده است.
یاسمن اسمعیلزادگان
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
14hra
14hra
۲ مهر ۱۴۰۰ ۲۰:۴۶
چه قلم تندیی!!!! یاسی ازین به بعد نقد هاتو دنبال میکنم خوب بود
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
mehdi666555
mehdi666555
۱ مهر ۱۴۰۰ ۱۲:۰۱
انتظاری که داشتم برآورده نشد . انتظار کار قوی تر مخصوصا در پایان بندی رو داشتم .
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
maryam sedighi
maryam sedighi
۳۰ شهریور ۱۴۰۰ ۰۲:۲۲
داپلگنگر یعنی "همزاد" :|
yasichka
yasichka
۳۰ شهریور ۱۴۰۰ ۱۲:۱۰
داپلگنگر برگرفته از واژهای آلمانی است و در نگاه کلی به معنای همزاد است، اما در مدیوم ادبیات و سینما غالبا به مسئلهی شر و پنهانی اشاره دارد. ?
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
ezzraeel
ezzraeel
۲۹ شهریور ۱۴۰۰ ۰۲:۲۸
عالی، عالی، واقعا خوب بود و از خوندنش لذت بردم البته لازم به ذکره که پایان بندی فیلم دیگه زیادی مسخره بود تا حدی احمقانه بود حتی
yasichka
yasichka
۳۰ شهریور ۱۴۰۰ ۱۲:۰۳
سپاس از توجه شما دوست عزیز ??
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ