news-background
news-background

نقد فيلم Shang-Chi And The Legend Of The Ten Rings: روح تازه اونجرز اما نه‌چندان مقتدر

«شانگ شی» در فیلم یک قهرمان از نوع جدید است. نوعی که دنیای سینمایی مارول قبلا نداشته. قهرمانی مسلط به هنرهای رزمی شرقی. قرار است ابعاد تازه‌ای به این دنیا ببخشد و ابرقهرمانی با قدرت‌های جدید باشد.

داستان «شانگ شی و افسانه‌ی ده حلقه» (Shang-Chi And The Legend Of The Ten Rings) از این قرار است که در دهه‌ی شصت میلادی و با ظهور و درخشش استاد «بروس لی» مارول تحت تاثیر سینمای اکشن آسیایی یک ابرقهرمان را شبیه به بروسلی ساخت که بتواند دل هواداران آن ژانر را به دست بیاورد و گروه جدیدی را به مشتریانش اضافه کند. و «شانگ شی» و البته «آیرن فیست» مسئولیت این امر را بر عهده گرفتند. یکی از «کان لان» آمده بود و دیگری «تا لو».

شانگ شی فرزند یک تبه‌کار زیرزمینی با نام «شو ون‌وو» (یا اگر نام کامیک بوکی‌اش را در نظر بگیریم «فو مانچو» یا «ماندرین») است که با کمک ده حلقه‌ی باستانی قدرت‌های ماورائی پیدا کرده و برای قرن‌های متمادی به جنگ‌آوری پرداخته. کسب و کار شو ترور و وحشت و نابودی است و می‌خواهد پسرش هم همین پیشه را دنبال کند. اما شانگ شی از دست پدر فرار کرده و به آمریکا می‌‌گریزد. او نام شان را برای خود انتخاب می‌کند و به یک زندگی معمولی مشغول می‌شود. تا زمانی که پدرش برای برگرداندن مادر شانگ شی از دنیای مردگان افرادش را سراغ او و خواهرش «ژیالینگ» می‌فرستد. و مبارزه‌ی این دو با پدر شکل می‌گیرد.

«شانگ شی و ده حلقه» قرار بوده یک عنوان خاص در این دنیا باشد. و تا حدود زیادی هم این اتفاق می‌افتد. عنوانی که مرحله‌ی جدیدی در مقوله‌ی «دایورسیتی» در سینمای ابرقهرمانی هالیوود بود و پای آسیایی‌تبارها را به عنوان شخصیت اصلی به اونجرز باز کرد. حضور آسیایی‌تبارها در تمام نقش‌های اصلی اتفاق مثبتی بود که در این فیلم افتاد و البته چند سال قبل در فیلم بلک پنتر هم برای سیاه‌پوستان افتاده بود. از سوی دیگر این فیلم به گفته‌ی خود عالیجناب «کوین فایگی»، حدود ده سال در دست تولید بوده. زمانی تصمیم گرفتند «ده حلقه» به عنوان آنتاگونیست «تونی استارک» در قسمت سوم مجموعه «آیرن من» باشد. اما آنتاگونیست اصلی او نبود. بعدها البته در فیلم‌های دیگری هم ظاهر شد. در «انت من» و فیلم کوتاه «زنده باد پادشاه». و از همان زمان معلوم بود که بالاخره روزی ده حلقه برمی‌گردد. و حالا با جایگاه و عنوانی برازنده برگشته. نه‌تنها سازمان عظیم ده حلقه را نمایش می‌دهد که  تاریخش را هم بیان می‌کند. (البته به صورت خیلی گنگ!) و بعد با دنیاهای فانتزی پیرامون آشنا می‌شویم. تا لو، دروازه‌ای به دنیایی افسانه‌ای که نیروهای عظیمی بر آن حکمرانی می‌کنند.

اما این تمام داستان نیست. شانگ شی از منظرهای دیگری هم خاص است. در دنیای سینمایی مارول همه کتک کاری بلدند اما کسی به طور تمام و کمال از هنرهای شرقی استفاده نمی‌کند. البته شانگ شی هم علیرغم تسلط بی‌نظیرش، هیچ جا به عنوان بهترین رزمی‌کار دنیا معرفی نمی‌شود. (اتفاقی که برای آیرن فیست می‌افتاد) درست است که شانگ شی در برابر «کپتن آمریکا» که در بیش از یک دوجین رشته از هنرهای رزمی استاد است حرفی برای گفتن ندارد، اما بر خلاف کپ تمام قدرتش از همین فنون است. این اتفاق به شکل زیبایی خود را نشان می‌دهد.

در سکانس افتتاحیه و زمانی که شو با «لی» مادر شانگ شی روبرو می‌شود، نوع مبارزه بیشتر به به سبک تای‌چی است. حرکات نرم و لطیف که در واقع یک رقص دو نفره را به تصویر می‌کشد. نوعی ارجاع هنری است به فیلم «ببر غران، اژدهای پنهان» آنگ لی و البته سه‌گانه بی‌نظیر ژانگ یی‌مو یعنی «قهرمان»، «خانه‌ی خنجرهای پرنده» و «نفرین گل طلایی». همان سبک و سیاق سیال و شاعرانه را در خود دارد و بیشتر از اینکه قرار باشد صحنه‌ای اکشن را رقم بزند، به نوعی تداعی‌گر عواطف و احساسات است. طبعا پریدن‌ها و ضربه‌ها اندکی مصنوعی به نظر خواهند رسید تا جا برای نمایش چهره و درونیات کرکترها باز شود.

در مقابل یک نوع مبارزه‌ی زیبای دیگر هم در فیلم هست. این یکی که از صحنه‌ی شاهکار اتوبوس آغاز می‌شود، نوع دیگری از اکشن هنرهای رزمی را نمایش می‌دهد. اکشن هنگ‌کنگی و در راس این عرصه استاد بزرگ «جکی چان». زد و خوردهای سریع، پرش‌ها و جهش‌های چست و چابک، استفاده از عناصر صحنه و اشیا دم دست بخشی از خصوصیات این نوع اکشن هستند. در همان سکانس همه‌ی این‌ها را می‌بینیم به علاوه‌ی پریدن روی سقف اتوبوس در حال حرکت و یک تیغه‌ی درخشان و تصادف اتوموبیل‌ها. شوق و اشتیاق کارگردان تا جایی بالا می‌رود که حتی شانگ‌ شی از حرکات جکی چان مانند استفاده از کت را هم تقلید می‌کند. و در چند صحنه بعد، ادای دینش به جکی‌چان با صحنه‌ی داربست‌ها تمام و کمال می‌شود.

ترکیب این دو نوع سبک اکشن آسیایی، در آغاز بسیار درست و دیدنی است. اما یکی از نقاط ضعف فیلم هم به این ترکیب در پرده‌ی آخر فیلم مربوط می‌شود. وقتی که شانگ شی با پدرش روبرو می‌شود و همه‌ی سرمایه و انرژی کارگردان روی اکشن‌ها به هدر می‌رود. انتظار داریم که امتزاج این دو سبک را ببینیم اما عملا در تا لو امکانش نیست. صحنه‌های اکشن تا حد بسیاری پایین می‌آید و به نظر ایده‌های سازندگان قبل از پرده‌ی سوم تمام می‌شود. در عوض یک شیرجه‌ی عظیم به دنیای فانتزی می‌زنیم و داستان زوایای متفاوتی پیدا می‌کند. کارگردان کاری که آغاز کرده بود را به اتمام نمی‌رساند.

فیلم اما چند نقطه ضعف دیگر هم دارد. داستان شو ون‌وو به هیچ عنوان عمیق نمی‌شود. شو به هیچ وجه شبیه فردی که هزار سال عمر کرده و صاحب ده حلقه است نیست! به راحتی خط عوض می‌کند. و بعد گول موجودات تاریکی را می‌خورد و حتی با رسم نمودار هم نمی‌تواند فرزندانش را با خود همراه کند. در کنار این موضوع، ما هیچ گاه آن قدرت عظیمی را که درباره‌اش صحبت می‌شود  نمی‌بینیم. خب حلقه‌ها مانند شلاق و دستکش بوکس و موتور محرکه(!) عمل می‌کنند و می‌دانیم عمر جاودانه به شو داده‌اند. اما این حتی کسر کوچکی از آن چیزی که گفته می‌شود هم نیست. و کل آن دنیای فانتزی. کاملا جدا از دو پرده‌ی آغازین فیلم است. و انصافا ربطی هم به شخصیت اصلی فیلم ندارد. کل انسجام اولیه‌ی فیلم را هم به هم می‌ریزد.

و روی اعصاب‌ترین نکته حضور «ترور» با بازی «بن کینگزلی» و حیوان دست‌آموزش است. قرار است بار کمدی فیلم را به دوش بکشد اما نه آنچنان کمدی است و نه غیر از مسیریابی، نقش دیگری در داستان دارد. اساسا بزرگ‌ترین مشکل فیلم همین عدم حفظ توازن روی مرز کمدی و اکشن است. «آکوآفینا» هم اغلب تیکه‌هایش بی‌مزه است. مگر جایی که خود سیمو لیو یا خواهرش در متن ماجرا باشند. فیلم‌های بزرگ اغلب دو واحد فیلمبرداری دارند که مراحل را سریع‌تر پیش ببرند. در پرده‌ی سوم انگار فیلم توسط یک واحد سوم که نه، دهم یا دوازدهم فیلمبرداری شده. کار تا جایی پیش می‌رود که راکورد شخصیت شو حفظ نمی‌شود. هنگامی که با پسرش در پای دروازه در حال صحبت است در دو پلان ظاهر کرکتر و نمای دوربین به طرز خجالت‌آوری متفاوت است. نکته‌ای که شاید در سینمای دیگری و یا به صورت جداگانه آنقدر ضعف بزرگی نباشد. اما در این سبک و اندازه و در کنار سایر جزئیات کل آن سکانس‌ها می‌تواند مخاطب را ناامید کند.

البته سِر نجات آن سکانس‌ها جلوه‌های ویژه‌ی عالی‌اش است که تمام مناظر را چشم‌نواز و دیدنی ساخته. اژدهای زیبا و نبردهای شکوهمند که باز هم در انتها بیش از حد شلوغ و ناواضح می‌شود. و البته بازی درخشان «سیمو لیو». انتخاب درجه یک دیگری از استودیوی مارول و شخص «سارا هیلی فین» (مسئول انتخاب بازیگر در تمام پروژه‌های مارول). سیمو لیو هم در سکانس‌های اکشن و هم سکانس‌های کمدی قدرتمند ظاهر می‌شود و خود را آماده‌ی حضور در گروه اونجرز می‌کند.

آخرین نکته‌ی مهم درباره‌ی فیلم این است که نسبت به همه‌ی محصولات مارول در سال‌های اخیر که فیلم نخستین و آغاز‌کننده‌ی یک فرنچایز بوده‌اند در سطح بالاتری می‌ایستد. دلیلش هم فاصله گرفتن مارول از ادا و اطوارهای دایورسیتی است. فیلم تمام شخصیت‌هایش مربوط به جنوب شرق آسیاست اما خبری از روده درازی درباره‌ی آن سرزمین‌ها نیست. اتفاقی که در «بلک پنتر» افتاده بود. موضوعی که اجازه می‌دهد فیلم خودش باشد و لحن (در ابتدا یکدست) کمدی اکشنش را حفظ کند و جز برای تماشای صحنه‌های اکشن و لذت بردن از ریتم سرحالش، دلیل بی‌ربط دیگری برای تماشای چندباره‌ی فیلم به مخاطب ندهد.

دیدگاه‌ها

برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید