«روزی روزگاری در هالیوود» (Once Upon a Time in Hollywood) نهمین فیلم تارانتینو را بیشک میتوان در ردهی آثار بالغ این کارگردان قرارداد. میل تارانتینو برای گفتن داستانهای عامهپسند با ارجاعات فراوان تاریخی، جغرافیایی و فرهنگی در ساختار غیرخطی و پستمدرن قابل ستایش است و همچنان باید منتظر خلاقیت و نبوغ بیشتر او در فیلمسازی باشیم. روزی روزگاری در هالیوود حاصل عشق تارانتینو به کالیفرنیا و لسآنجلسی است که زندگیاش را در آن گذارنده و عشقش به هنر نمایش و سینما از آنجا شکلگرفته است و حالا این عشق و شناخت کاملش از این منطقه را با تمام جزییات، در هنری همگانی به نام سینما به اشتراک میگذارد.
روزی روزگاری در هالیوود، مظهر فرهنگ غلیظ و پررنگ آمریکایی است در دههی۶۰، با تمام جزییات اعم از راحتی، رفاه، خوشگذرانی، آزادی، برابری، الگوهای نو، شهرت، دغدغههای پولدارشدن و درکنار این امید و عشق به زندگی، پوچی حاصل از رویای ترسناکِ آمریکایی. شاید گروتسک واژهای باشد که بتوان آن را روی اثر آخر تارانتینو سینک کرد. روزی روزگاری در هالیوود، تصاویری است عجیب، خوشرنگ و طنزآمیز و در بطن موضوع، نمایش سیاه ضعفهای ساختاری است. در واقع آنچه که تارانتینو به خوبی انجام میدهد، شکلگیری تردید بین خندیدن از فرم فریبنده و یا وحشت کردن از محتوایی سیاه است و در نهایت با مهارت، وحشت، تلخکامی و اندوه ما را رقم میزند.
فیلم با خرده روایتی از سه کاراکتر شکل میگیرد و داستان هر سه را به موازات با وجه اشتراکی به نام هالیوود، پیش میبرد، هالیوودی که به آنها معنا میدهد وکاراکترها، خارج از آن نه خودشان و نه زندگیشان معنا پیدا میکند. کاراکتر اول ریک دالتونِ بازیگری است که تمام نقشهایی که در آن بازی میکند، شبیه به هماند و هیچگونه پیشرفتی ندارد و با تمام سابقهای که درهالیوود دارد، حالا پیشنهاد وسترن اسپاگتی یا همان وسترن ایتالیایی به او میشود. بازیگری که خود را شکست خورده میداند و ۱۵ سال آیندهی خود را پوچ میبیند. کاراکتر دوم کلیف بوث است که بدلکار و دوست ریک دالتون است، کاراکتری که شغل، جایگاه و اعتبارش با ریک دالتون معنا پیدا میکند. حضور آرام او اما، پیش برندهی داستان و بازگوکنندهی وقایع تاریخ مورد نظر تارانتینو برای بیننده است. کاراکتری که پایان خوش مورد نظر فیلمساز را شکل میدهد. کاراکتر سوم اما شارون تیتِ بازیگر و همسر رومن پولانسکی معروف، و از ساکنین منطقهی خصوصی بندیکت کانیون در بورلی هیلز است. کاراکتری که در واقعیت، در سال ۱۹۶۹ توسط خانوادهی منسونها که فرقهای بر آمده از خرده فرهنگ هیپیها بود، به قتل میرسد.
داستان فیلم جدید تارانتینو در اصل بازگویی داستان خانوادهی منسونها است که در اواخر دههی۶۰ با خرده فرهنگ هیپیها در ایالت کالیفرنیا و در حواشی لس انجلس شکل گرفتند. هیپیها اما جنبشی اجتماعی-اعتراضی، متشکل از جوانان آمریکایی بودند و از مخالفین سرسخت نظام سرمایهداری. این جنبش با ارزشهایی چون زندگی اشتراکی، عشق آزاد، روابط آزاد جنسی و استایل زندگی همچون موسیقی سایکدلیک راک، حاشیهگرایی، مصرف مواد مخدر، داشتن ظاهری آشفته، ترک خانه و خانواده برای رسیدن به رشد روحی، همراه بود. به مرور، این جنبش فراتر از چهارچوب های قانونی و اخلاقی نظام سرمایه داری آمریکا حرکت کرد و با نگرانی شدید افکار عمومی مواجه شد و سرانجام قانونی برای مخالفت با این پدیده در اوایل دههی۷۰ در کنگرهی آمریکا تصویب شد.
بد نیست اشارهای داشته باشیم به بنمایههای شکلگیری خرده فرهنگ هیپی، که در واقع همان کمون اشتراکی بود. پدیدهای که در آمریکا در همین دهه شکل گرفت. کمون اشتراکی نوعی زندگی اشتراکی است که در آن سلسله مراتب دیده نمیشود و مالکیت خصوصی در آن وجود ندارد و افراد به طور یکسان از اموال، وسایل آسایش، تفریح و همینطور حاصل کار جمعی، برخوردار هستند. در واقع این پدیده، نوعی بازگشت به طبیعت و احیای کمونهای اولیه را تجدید میکند. هرچند که کمونهای آمریکایی درکالیفرنیا اکثراً در حاشیهی شهرها قرار داشتند و آنچنان ایدئولوژیهای مبتنی بر مدینهی فاضله را نداشتند.
فیلم تارانتینو در بطن، ماجرای خانوادهی منسونها است که کمون و فرقهای برآمده از خرده فرهنگ هیپی بودند. خانوادهای متشکل از دختران و پسران جوان به رهبری چارلز منسون، (خواننده، ترانهسرا و نوازندهای شکستخورده) که از نظریهی هرج و مرج، تبعیت میکردند و مقرشان مزرعهی جرج اسپان بود. این فرقه، سرمایهداران را خوک مینامیدند. واژهی خوک در بخشهایی از فیلم هم به خوبی مشهود است، به طور مثال سکانسی که خانوادهی منسونها در مزرعه، کلیف بوث را خوک خطاب میکنند و یا سکانسهای پایانی که برای قتل عام وارد منطقهی خصوصی بندیکتکانیون در بورلی هیلز میشوند. در واقعیت اما منسونها فقط در آگوست ۱۹۶۹، ۷نفر را طی ۲ شب در منطقهی نامبرده به قتل رساندند و یکی از این قربانیان، شارون تیت همسر رومن پولانسکی بود.
تارانتینو بازسازی وقایع سال ۱۹۶۹ را با محوریت خرده فرهنگ نامحبوب هیپیها، در جایجای اثر نشان داده است و رأس جریانات و وقایع را به خانوادهی منسونها پیوند میزند، که البته نام خانوادگیشان در فیلم شنیده نمیشود و فقط تعدادی از اعضای آن نامشان مشخص میشود مثل تکس، سوزان، لیندا و رهبرشان چارلز که چارلی مینامندش. فیلمساز اما به خوبی عدم محبوبیت و نفرت از این افراد را بارها از زبان و نگاههای کاراکترهایش مثل ریک دالتون، جی سبرینگ و کلیف بوث بیان میکند. به طور مثال سکانسی که ریک و کلیف در ماشین هستند و هیپیها از خیابان رد میشوند و ریک آنها را هیپیهای لعنتی مینامد.
تارانتینو در ۲ ساعت و ۴۱ دقیقه، خرد خرد اطلاعات را به مخاطب تحویل میدهد و وقایع را به هم متصل میکند تا تماشاگر در نهایت قوهی تعقلش را بهکار بیاندازد و همانطور که در قصهی عامهپسندش، با ارجاعات واضح از جمله: صحنهی آتش زدن نازیها، حضور مایکل مدسن، کورت راسل، اشاره به وسترن اسپاگتی و اشاره به «بچهی رزماری» که درست یک سال قبل از قتل شارون تیت ساخته شد و اکرانش موج مخالفت فرقههای گوناگون را در برداشت. علاوه بر این که نیاز مخاطبین عامش را برطرف میسازد و ادای دینی به فیلمهای پیشینش و فیلمهای محبوبش میکند، جایگاهی هم برای مخاطب خاصش تعیین میکند و کدهایی مخصوص، در اختیار او قرار میدهد. به عنوان مثال، اوایل فیلم در صحنه ای کوتاه و به ظاهر بدون اهمیت، طوری از قاتل شارون تیت، «چارلز منسون»رونمایی میکند که کمتر کسی میتواند آن صحنه را به خاطر بیاورد. صحنه ای که چارلز منسون بیآنکه تماشاگر او را بشناسد، وارد منزل خصوصی پولانسکی میشود و به دنبال دو اسم میگردد: «تری و دنیس ویلسون» و جی سبرینگ، دوست خانوادگی پولانسکی به او میگوید آنها از اینجا رفتهاند و ملک برای پولانسکی است. تارانتینو به بهترین شکل ممکن، دو کد برای مخاطب خاص میگذارد. اما به راستی این دو شخص چه کسانی هستند؟
تری و دنیس، همان تهیهکنندههای موسیقی که از ادامهی همکاری با چارلز منسون صرف نظر کردند و شکست چارلز را رقم زدند و به نوعی انگیزهی او را برای قتل افزایش دادند. و یا در سکانسهای دیگر مثل سکانس رو درویی کلیف بوث با جرج اسپانِ نابینا، وقتی که بوث خودش را معرفی میکند، جرج اسپان او را «جان ویلکس کی؟» خطاب میکند که اشارهای است به جان ویلکس بوث بازیگر و قاتل ابراهام لینکلن و کاراکتر «آنتونیو مارگریتی» که نقشش را الی راث در «حرامزادههای بیآبرو» بازی میکرد.
کوئنتین تارانتینو حتی در پایانبندی هم، نبوغش را بار دیگر نشانمان میدهد و همانطور که در«حرامزادههای بیآبرو» تاریخ مورد علاقهی خودش را میسازد و غافلگیرمان میکند، در پایانبندی «روزی روزگاری در هالیوود» هم تاریخ را عوض میکند و حملهی اعضای خانوادهی منسونها به منطقهی خصوصی بندیکتکانیون را که به لحاظ بصری یادآور حملهی افعیهای سیاه در صحنهی عروسی در کلیسا در فیلم «بیل را بکش» است را ناکام میسازد و قتل شارون تیت را نشانمان نمیدهد و پایان خوش خودش را میسازد.
در انتها میتوان گفت بیشک «روزی روزگاری در هالیوود»، به عنوان اثر تارانتینویی، تمام انتظارات و آرزوهایی که طیف گستردهای که مخاطبینش - چه خاص و چه عام - از این فیلمساز دارند را برآورده میسازد و جایگاه او را برای تماشاگران تثبیت میکند.
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
Oulipo
Oulipo
۸ بهمن ۱۳۹۸ ۲۲:۱۲
علت چندپارگی پاسخ من به شما، درازی متن و عدم امکان ارسال یکجای آن بوده است. امیدوارم انسجام متن در خوانش آن نادیده انگاشته نشود.
Oulipo
Oulipo
yasichka
۲۳ بهمن ۱۳۹۸ ۲۲:۱۶
از شما ممنونم که روزنهای برای اندیشیدن به این دست مسائل میگشایید.
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
yasichka
yasichka
۱۹ بهمن ۱۳۹۸ ۰۲:۱۷
در آگاهی و دانش شما شکی نیست دوست عزیز. با دقت نظرتان به مواردی اشاره کردید که ادامه ی این گفت و گو را اقلن برای شخص بنده سودمندتر می سازید. در اولین فرصت این گفت و گو را ادامه خواهم داد. سپاس از شما ?
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
Oulipo
Oulipo
۸ بهمن ۱۳۹۸ ۲۲:۰۷
سینمای حقیقی سینمای رخداد است و سینمای جعلی سینمای شوک. در این یکی ما از رسیدن به شهود در جهان فیلم غوطهور میشویم و در آن یکی از مواجهه با امرِ آنی میخکوب. هر انسانی میداند که در چیزی که ماهیتش سطح است غوطه خوردن ممکن نیست. و برعکس انگاشت شما از تاریخ، بازسازی و بازنمایی یک دوره تاریخی معیّن در تصویر سینمایی را نمیتوان "برجستهسازی تاریخ" نامید. حتما میدانید که میان حادثه و رخداد تفاوتی اساسی است. سینمای تارانتینو عبارت "حادثه برای حادثه" را بر وزن "هنر برای هنر" تداعیگر است. سینمای تارانتینو برخلاف ظاهر پویا و پرتپش آن سینمایی انفعالی است. او سینمای انتقام را با چاشنی قدوم تاریخی به بیننده میخوراند. فرم سینمای تارانتینو دقیقا پستمدرن است با خصائل ویژه آن، یعنی مسطّح و دروننما و گذرا (به آرای فردریک جیمسن رجوع کنید). تارانتینو بر نفرت عمومی موجسواری میکند و قوّه تفکّر بیننده را برای دو ساعت و چهل و یک دقیقه به خواب خرگوشی گسیل میدارد. اساس سینمای او متصل شدن به نازلترین نقاط ذهن مخاطب است، یعنی ارضای حس انتقام و خشم حاصل از انفعال، و عقدهگشایی. آن "کاکاسیاه" سردسته در "قصّه عامیانه" مورد نوازش قرار میگیرد؛ هیتلر سلّاخی میشود؛ اعضای خانواده منسن دریده میشوند و شارون تیت جان سالم به در میبرد. این دقیقا همان ادراک تودهای و جمعی است که شما آن را ستایش میکنید، یعنی عدم درک دقیق، و قشری بودن احساس حقیر انتقام و سواری گرفتن از آرزوهای محال. این "بامزهبازی" هیچ ارتباطی با درگیر شدن با تاریخ و برجستهسازی جامعه ندارد چون این پوسته که تارانتینو به ما ارزانی داشته تنها "قشنگ" است و صدالبته توخالی. اما در پایان، من شما را به کتاب کوچک اما پرمغز یوسف اسحاقپور ارجاع میدهم که در آن تفاوت میان سینمای حقیقی و صنعت سرگرمی را یادآور میشود. "سینما: گزارشی برای درک؛ جستاری برای تفکر" برگردان باقر پرهام از متن فرانسه سپاس
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
Oulipo
Oulipo
۸ بهمن ۱۳۹۸ ۲۲:۰۵
و اما شما من را به کتابی ارجاع دادهاید که شاید بیربطترین کتاب بنیامین به این بحث باشد. نمیدانم منظور شما متن فارسی بسیار ناقص و ناپخته آن است یا متن اصلی یا دستکم ترجمه انگلیسی آن. هرچه باشد آنچه شما از آن میگویید نه در این کتابِ برساختهشده از پارههای فکری بنیامین، که در مقالههای دیگر وی به تفصیل بحث شدهاند: "تاریخ مختصر عکاسی"؛ "رسالت مترجم"؛ "قصّهگو"؛ "کار هنر/اثر هنری در عصر بازتولید مکانیکی" تعریف بنیامین از مفهوم "هاله قُدسی" aura در مقاله "تاریخ مختصر عکاسی" به ترجمه اینجانب چنین است؛ " یک درهمبافتگیِ غریبِ فضا و زمان: تجلّی یا تظاهرِ اصیلِ فاصله، بدون اهمیت داشتن نزدیکی یا دوری آن [اصالت یا هاله قدسی]". درواقع حضور فیزیکی و فضا-زمانمند اثر هنری مدّ نظر بنیامین بوده است و این نیز از ماتریالیسم تاریخی نشأت میگیرد. مقصود او از طرح این عبارت آن است که چیستی اصالت همیشه در پشت افق ادراک ما واقع شده و جز نوری برجهیده از آن به چشم ذهن نمیرسد. پس مفاهیم زیباشناختی یا فلسفه هنر که به چیستی اثر هنری میپردازند اگرچه جدّی، در نقد یک فیلم از یک کارگردان چندان محلی از اعراب ندارند. و باید افزود گفت که هیچ اثری با وصله زدنهای فلسفی و مفهومپردازیهای خارج از بطن متن، از مرتبه کالای فرهنگی به اثر هنری ارتقاء نمییابد.
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
Oulipo
Oulipo
۸ بهمن ۱۳۹۸ ۲۲:۰۴
فرموده اید که "بنیامین، سینما را هنر همگانی می داند."، گویی کسی بر این حقیقت واقف نبوده است و بنیامین اوّلین کاشف این سرزمین بکر بوده. اگر تسلطّی بر زبانی غیر از فارسی دارید توصیه میکنم به مقالات نوشته شده در فرانسه سالهای زایش سینما رجوع فرمایید و ببینید که خیل عظیم ناظران و دستاندرکاران این پدیده از همان آغاز بر همگانی بودن آن اتفاق نظر دارند. فرمودهاید که "کارکرد شکل های هنری جز این نیست که محتوای تاریخی را به حقیقت فلسفی تبدیل کند و این در واقع نقادی تفسیری است. هدف نقد هم جز این نیست که ببینیم چطور محتوای تاریخی اثر هنری به محتوای تاریخی مفهوم جاودانگی می دهد." سوای سربسته و عقیم بودن مفاهیم مطرحشده، این عبارت دقیقا مصداق همان خیابان یکطرف است که راه گردشی بر خواننده نمیگشاید و تنها او را به سویههای ازپیشساخته سوق میدهد، آن هم سویههایی محدود به واژهپردازی. اگر هم این خوانش شما از متن خود بنیامین است باید بدانید، و شاید میدانید، که سنّت فکری هر ناقد بر چیستی نقد وی تفوّق دارد. بنیامین ماتریالیسم تاریخی را عرصه نقد خویش میسازد، امّا در دفاع شما تمامی سنّتهای فکری دیگر به نفع یک متفکر نادیده انگاشته میشوند. براستی چه باشکوه است این یقین! هنر جز این نیست و نقد جز آن! این عبارتپردازی تنها از خامی حکایت دارد. اینکه در چند جمله تعریف نهایی چیستی هنر و نقد را ارائه فرمودهاید خود معجزتی است، اما اینکه تمامی افراد باید از منظر تجربه جمعی و فرهنگ توده یک اثر را ببینند از پستمدرنانگاری شما به دور است.
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ
Oulipo
Oulipo
۸ بهمن ۱۳۹۸ ۲۲:۰۴
تنها به ذکر چند مورد از اظهارات شما بسنده میکنم تا مسئله روشن شود. "میل تارانتینو برای گفتن داستانهای عامهپسند با ارجاعات فراوان تاریخی، جغرافیایی و فرهنگی در ساختار غیرخطی و پستمدرن قابل ستایش است." اینکه تنها به علّت پرداختن به چنین زمینههایی و اتخاذ روایت غیرخطی و پستمدرن اثری قابل ستایش یا مردود است از درک و توان فکری من خارج است. شاید قدری توضیح یاریرسان باشد. اشاره شما به امانوئل کانت اشارهای سربسته و خارج از دایره خواندههای من است. لطفا منبع فرمایشات کانت در باب از میان رفتن تقدّس هنر را ذکر کنید. و باید دانست که میان "تقدّس و والایی هنر" و "اصالت اثر هنری" که مدّ نظر والتر بنیامین بوده تفاوتی ماهوی است. فرمودهاید که "هاله ی تقدس و والایی اثر هنری که کانت مطرح می کند در این دوره شکسته می شود. اما اگر از منظر بنیامین بخواهیم جلو برویم، باید گفت به تبع این زدایش، ادراک مخاطب عام ارتقاء پیدا می کند و سرآمدگرایی در هنر از میان برداشته میشود و هنر همگانی می شود." اینکه اثر هنری از عرصه خصوصی اشراف و فرادستان خارج میشود و در دسترس عموم قرار میگیرد آیا متضمّن بالا رفتن ادراک مخاطب است؟ صدالبته در اینکه مواجهه با آثار هنریِ بیشتر به شکلگیری تجربه و ذائقه فرد یاریرسان است شکی نیست، اما آیا به مدد رسانههای جمعی و سرریز کردن کالاهای فرهنگی میتوان ذائقه عموم را پختهتر از سالهای گذشته انگاشت؟ به گمان من بهیچ وجه چنین نیست و آثار تولیدشده در دهههای اخیر خود شاهدی بر افول ارزش هنری هستند. همهگیری شبههنرها و تنزّل هنر اصیل به کالای فرهنگی نه تنها مایه مسرّت نیست که زنگ خطرِ هیچ انگاشته شدن ارزش اثر هنری را سالهاست به صدا درآورده است.
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ