مارول با هر اپیسود دارد ما را غافلگیر میکند.
در اپیسود پنجم و ماقبل آخر سریال «لوکی» (Loki) همزمان با افشا شدن بخشی از حقایق پشت پرده، و همراه با خود لوکی به درونیات کرکتر او و ذهنیت و فلسفه وجودی او نزدیک میشویم تا راه غلبه بر مشکل عظیمی را که در پیش رو دارد پیدا کنیم. لوکی همانطور که در اپیسودهای اقبلی مشاهده کردیم، ذات پیچیدهای دارد. پیچیدهتر از یک خدای شرارت ساده. او در این سریال مسیری را که در فیلمهای مارول به همراه «تور» در طی چندین سال طی کرده بود و در نهایت در «جنگ بینهایت» به رستگاری رسیده بود، بلکه حتی مسیری فراتر، میپیماید و بعد از دریافتن این موضوع که قدرتش در برابر قدرتهای عظیم دنیا پشیزی نیست، و آشنایی با «سیلوی» و عاشق شدن و درک قدرت بی حد و اندازهی عشق، حالا نهتنها دربهدر به دنبال نابودی شرور داستان است، بلکه از فدا کردن جانش برای نجات کیهان ابایی ندارد. اما چگونه این مسیر طی شد؟
در قسمتهای قبل دیدیم که لوکی برای به دست آوردن قدرت «نگهداران زمان» به ظاهر با «موبیوس» همکاری کرد و پس از یافتن سیلوی به موبیوس خیانت کرد تا به هدفش نزدیکتر شود. سپس نقشهی واقعی سیلوی را فهمید و او را همراهی کرد و حتی در این راه تا مرز کشته شدن پیش رفت. در انتهای ایپسود چهارم، بعد از معلوم شدن ماهیت «نگهداران زمان» و درست پیش از ابراز علاقه به سیلوی توسط «روونا» اصطلاحا هرس شد (یا نابود شد) و در جایی نامعلوم به هوش آمد.
در ابتدای این قسمت متوجه میشویم که آن مکان مرموز در واقع یک نقطهی پوچ است که تیویای هرچیزی را که نابود میکند به آنجا میفرستد تا در انتهای زمان نیست و نابود شوند. این مکان و زمان، مختصاتی ندارد و حتی با تم پد نمیتوان به آن رفت. لوکی چندین واریانت مختلف از خودش را میبیند و آنها به او توضیح میدهند که آن ابر ترسناک بنفش رنگ درنده، «الایت» است. ظهور الایت در این قسمت بسیار مهم است. به چندین و چند دلیل: یکی اینکه الایت از آن موجودات مخوف دنیای کامیکبوکهای مارول است. دوم اینکه سرنخی دیگر از حضور قریب «کنگ فاتح» است. چرا که در کامیکبوکها هرجا الایت ظاهر شده، کنگ فاتح هم حضور داشته. دلیلی وجود ندارد «روونا ریناسلیر» و تیویای و حتی الایت را داشته باشیم، اما کنگ فاتح حضور نداشته باشد. در واقع میتوان با قاطعیت زیادی ادعا کرد زمینهی ظهور ابرشرور بزرگ بعدی مارول (یا دست کم یکی از آنها) در همین سریال قرار است مهیا بشود. دلایل برای ظهور او خیلی بیشتر از «مفیستو» در سریال «وانداویژن» است. خیلی خیلی بیشتر. مفیستو موجودی بود که هواداران دوست داشتند ببینند و هر چیزی را به آن ربط میدادند. در حالی که اگر کانگ فاتح در پشت پردهی اتفاقات این سریال حضور نداشته باشد، هواداران سرخورده خواهند شد. چرا که به هر حال در فیلم «مرد مورچهای دیوانگی کوانتومی» قرار است ظاهر شود. دلیل سوم اینکه مارول بار دیگر به سمت دنیای کامیکبوکی حرکت میکند. بعد از وانداویژن و «فالکن و سرباز زمستان» که زمینیتر بودند و دنیای خودشان را پیگیری میکردند، مارول دوباره به درون دنیای فانتزی کامیکبوکها شیرجه میزند.
این نکته آنجا خودش را به زیبایی نشان میدهد که در گشت و گذار لوکیها در درون «پوچی» شاهد ارجاعات فراوانی به جزئیات کامیک بوکی هستیم. از هلیکوپتر «تنوس» گرفته تا برج کنگ و «توراگ» (تور قورباغه) و … . این ارجاعات تنها فن سرویس نیستند، بلکه نشاندهندهی میزان گستردگی دنیای مارول و باز گذاشتن دریچهی احتمالات فراوان برای آینده هستند. اگر ۱۰ سال پیش میگفتیم «هالک باهوش» از کامیکهای «چه میشود اگر…» به دنیای سینمایی مارول میآید، کسی جدی نمیگرفت. حالا با ظهور چنین پدیدههایی در سریال لوکی واقعا هیچ سقفی برای تصورات و تخیلات سازندگان و هواداران مارول وجود ندارد.
در ادامه به پناهگاه لوکیها میرویم و میفهمیم پادشاه این مکان «لوکی کودک» است. چرا که تور را کشته! (گفتیم که دیگر سقفی وجود ندارد) لوکی و لوکیها دور هم مینشینند و از ماجراهایشان تعریف میکنند. اینجا جرقهی نهایی بحران لوکی است. جایی که با افتخار از گذشته تعریف میکنند اما در نهایت نتیجهای جز تبعید به پوچی نصیبشان نشده. حالا همه ناامید هستند و حتی «لوکی کلاسیک» به خودش لقب «خدای دربهدری» میدهد. لوکی خودمان نمیخواهد این موضوع را بپذیرد. نه حالا که عشق زندگیاش را یافته. عشقی که البته وریانتی از خودش است و در چشم او کمال به نظر میرسد.
او در جواب بقیه میگوید آن لوکی متفاوت من نیستم. من همه مانند همه شما هستم. (اگر خود را بیابی، دنیا را یافتهای!) او با شیفتگی تمام از سیلوی تعریف میکند و میگوید سیلوی برای به پایین کشیدن تیویای به کمکش نیاز دارد. پس باید خود را به او برساند. حالا لوکیمان سعادتش را در یاری رساندن به معشوقش میبیند. اگر او باید جانش را برای هدف سیلوی فدا کند، چنین باد.
البته که سایر لوکیها تجربیات او را از سر نگذراندهاند و او را به باد سخره میگیرند. و بعدتر که سر و کلهی تعداد بیشتری از واریانتها پیدا میشود، هیاهویی به پا میشود. همهی لوکیها خیانتکار هستند. هیچ کدام به عهدشان وفا نمیکنند و از پشت به دیگران از جمله به ورژنهای دیگر خودشان خنجر میزنند. اینجا لوکی منتهای لوکی بودن را میبیند. او بعد از دیدن مرگ خودش، مسبب شدنِ مرگ مادرش، تبعید شدن به پوچی تمام، حالا هیچ چیزی نیست که ندیده باشد. لوکی ما حتی پایش را از لوکی تایملاین اصلی، همانی که در نجات ازگارد به تور کمک کرد و بعد هم سعی کرد تنوس را بکشد، هم پیشتر گذاشته. او در میان لوکیها فیلسوفی است. حتی بالاتر از سیلوی که میپرستد. او هم با جملهی لوکی کلاسیک موافق است: هدف شکوهمندی در کار نیست. برای هیچ لوکیای در کار نیست. اما اینحا اهمیت سیلوی بیش از پیش مشخص میشود. او هدف متفاوتی دارد. او نه در سودای سلطنت که در سودای آزاد کردن همهی تایملاینهاست. او میخواهد نجاتبخش باشد و لوکی که این را دیده و گوشت و استخوان لمسش کرده، نمیتواند به چیز دیگری فکر کند. اگر با زدن به دل الایت ممکن است کمک حال سیلوی باشد، پس باید همین کار را بکند.
در سوی دیگر سیلوی پس از هرس کردن خودش برای رسیدن به لوکی و قدم گذاشتن در پوچی، با موبیوس برخورد میکند و موبیوس اعتراف میکند که تمام این مدت بخاطر باوری غلط، کارهای اشتباه انجام داده. او هم جملهی ماکیاولی را نقل میکند که «هدف وسیله را توجیه میکند». همان که در قسمت اول به نظر میرسید. وقتی سخن از تقدس بیاید و ماقامات از وجود یک عنصر مقدس سخن برانند، همیشه با پلیدی سر و کار داریم. و سیلوی هم هدفش نابودی رژیم یکسانساز تیویای است. پروپاگندایی که اجازه سوال و جواب هم نمیدهد و بلااستثنا هر چیزی که اندکی با تفکرش زاویه داشته باشد را نابود میکند. سیلوی که حالا فکر میکند الایت لوکی را نابود کرده، میگوید باید مستقیم به دل الایت زد. شاید بتوان افسونش کرد! و هرکسی که تیویای را کنترل میکرده پشت الایت پنهان شده.
در ادامه لوکی و سیلوی قبل از رسیدن به الایت با هم برخورد میکنند و دو نفری اندکی خلوت میکنند. هر دو هم تاکید دارند که موبیوس درباره پیوند عاشقانهشان اغراق کرده. اما همزمان از سرما شکاتی میکنند تا لوکی پتویی از آستینش دربیاورد و به دور هردویشان بکشد. (به یاد بیاورید هر دو از نژاد جاینت فراست هستند و سرما را حس نمیکنند) و کمی گپ عاشقانه میزنند تا قبل از نبرد نهاییشان اندکی دلگرم شوند. به نظر میرسد ایگوی هر دو جایش را به سوپر ایگو داده. هدفی بالا و قدمی در راه «ابرفرد» شدن.
و در سکانس آخر این اپیسود به سراغ الایت میروند. لوکی کلاسیک برای پرت کردن حواس الایت یک ازگارد را با جادویش ظاهر میکندش (که به شدت شبیه شهر زمردی است. در واقع بخش مهمی از این داستان شبیه داستان جادوگر شهر آز است. کسی که پشت پرده همه چیز را کنترل میکند). لوکی هم با کمک سیلوی قدرت افسون کردن پیدا میکند و در انتها با هم به سوی قلعهای که از درون ابر سر و کلهاش پیدا شده میروند.
این که در این قلعه چه کسی است، آیا کنگ فاتح است یا خود شخص «آن که میماند»؟ یا اصلا ورژن دیگری از لوکی؟ بعضی از حدسیات اندکی ضدحال هستند و بعضی به شدت هیجانانگیز. باید منتظر اپیسود نهایی ماند و دید آقای «کوین فایگی» و دوستانش چه آشی برایمان پختهاند. قبل از به پایان رسیدن این یادداشت، یک نکتهی قابل ذکر دیگر هم وجود دارد: «خانم دقیقه» و رابطهاش با روونا. بعد از دست به یکی کردنشان مقابل سیلوی، آیا خانم دقیقه فراتر از چیزی که نشان میدهد است؟ آیا روونا ریناسلیر بیشتر از چیزی که وانمود میکند، میداند؟ نظر شما چیست؟ آیا اندازهی نگارنده این اپیسود را دوست داشتید؟ چه پیشبینیای برای اپیسود نهایی دارید؟
دیدگاهها
مهمان
برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
Mohammad9009
Mohammad9009
۱۹ تیر ۱۴۰۰ ۲۲:۴۳
خیلی عالی بود. خسته نباشید
۰
۰
برای امتیازدهی باید وارد شوید
پاسخ