news-background
news-background

بهترین قسمت‌های سریال «آینه‌ی سیاه» - رتبه 2 و 1

تاکنون چهار فصل از سریال «آینه‌ی سیاه» منتشر شده که در مجموع، نوزده قسمت را شامل می‌شود. درون‌مایه‌ی تمامی قسمت‌های این سریال، اشاره به پیشرفت تکنولوژی و تقابل بشر با آن دارد که از جنبه‌های مختلف مورد بررسی قرار می‌گیرد. البته قسمت اول از فصل یک این سریال، از این لحاظ با بقیه‌ی قسمت‌ها متفاوت بوده و در واقع خط فکری و تِز نویسنده یعنی «چارلی بروکِر» را به نمایش می‌گذارد. متاسفانه فصل چهارم، ضعیف‌ترین فصل از این سری می‌باشد و موقع تماشای بعضی از قسمت‌های آن، احساس می‌کنید تیمی غیرحرفه‌ای، تهیه و ساخت آنرا به عهده گرفته‌اند. در بررسی کلّی «آینه‌ی سیاه» باید گفت، سطحی بسیار بالاتر از یک مجموعه‌ی تلویزیونی دارد و چه از لحاظ درون‌مایه و چه ساختار، نسبت به بسیاری از سریال‌های گذشته و امروزی، متفاوت است. به چالش کشیدن ذهن مخاطب و نمایش جنبه‌های مثبت و منفی تکنولوژی، از نقاط قوت آن می‌باشد که جنبه‌های سیاسی، اجتماعی و روانشناسی نیز به خود می‌گیرد و فراهم کننده‌ی یک بستر فکری بسیار خوبی برای شماست تا اتفاقاتی که چندان دور از ذهن نبوده و حتی امروزه در حال وقوع است را بصورت ذهنی، تجربه کنید. در بررسی قسمت‌های مختلف این سریال، سعی شده، تمامی جنبه‌های کلیدی مانند داستان، شخصیت‌پردازی، کارگردانی، بازیگری و ... در نظر گرفته شود که از شماره‌ی 10 تا 1، رده‌بندی شده‌اند. همچنین برای روشن شدن مفهوم اصلی هر قسمت، شاهد بازگویی صحنه‌ها و سکانس‌های مهم خواهید بود، پس خطر لو رفتن داستان برای دوستانی که هنوز بعضی از قسمت‌های این سریال را ندیده‌اند، وجود دارد.

  2-شایستگی پانزده میلیونی(Fifteen Million Merits):

«بینگ مدیسون» مانند بسیاری از آدمها، برای گذران زندگی، هر روز، رکاب می‌زند. او که هیچ انگیزه‌ و امیدی ندارد و از شرایط محیط خود خسته شده است، ناگهان، با دختری به نام «اَبی کان» آشنا می‌شود و با توجه به کششی که نسبت به او پیدا می‌کند، تصمیم می‌گیرد پس انداز خود را به‌صورت هدیه، برایش بفرستد. «اَبی» صدای دلنشینی دارد و برای تغییر مسیر زندگی خود، وارد برنامه‌ی «هات شات» می‌شود. با وجود اجرای بسیار خوب، داوران این برنامه، پیشنهاد دیگری به «اَبی» می‌دهند و او نیز برای داشتن زندگی راحت و خلاص شدن از رکاب زدن، پیشنهاد داورها را قبول می‌کند و تبدیل به یک «پورن استار» می‌شود. «بینگ مدیسون» که از این اتفاق، بسیار ناراحت است، تصمیم می‌گیرد، امتیاز لازم برای شرکت در برنامه‌ی «هات شات» را جمع‌آوری کند. او پس از تحمل سختی‌های فراوان، موفق می‌شود و با توجه به سخنرانی‌اش در مقابل داورها و مردم، پیشنهاد برنامه‌ی نیم ساعته را قبول کرده و در طول هفته، به اجرای آن می‌پردازد.

دنیایی که در این قسمت شاهد آن هستیم، چندان دور از ذهن نیست و با کمی دقت، تشابه زندگی امروزی را نیز با آن می‌توانیم پیدا کنیم. بعضی از انسانها مجبور هستند برای تامین نیازهای اولیه‌ی خود، رکاب بزنند و برق مورد نیاز جامعه را با این کار، تامین کنند(نماد قشر کارگر). اما این کار، کاملا فرسایشی و حوصله‌سر بر می‌باشد و برای جلوگیری از این اتفاق، روبروی هر دوچرخه، نمایشگری وجود دارد که رکاب‌زن، می‌تواند با برنامه‌های مختلفی، خود را سرگرم کند. با توجه به تصاویر فیلم، تمامی این برنامه‌ها حالت مجازی دارند و رکاب‌زن به غیر از خوردن، خوابیدن و رکاب زدن، هیچ چیز واقعی و قابل لمسی را تجربه نمی‌کند. با این وجود، برخی از کاراکترها را می‌بینیم که از همین زندگی، لذت می‌برند و تمامی انرژی و زمان خود را صرف دنیای مجازی می‌کنند. اما کاراکتر اصلی، از این قاعده مستثنی بوده و هیچ تمایلی برای این کار ندارد. نکته‌ی قابل توجه این است که هیچکدام از افراد، کوچکترین نقشی در انتخاب شغل خود ندارند و سیستم، تصمیم گیرنده‌ی اصلی است. تنها جایی که کمی متفاوت می‌باشد، برنامه «هات شات» است اما با توجه به اتفاقات فیلم، می‌توان گفت، انتخاب کننده‌ی مسیر زندگی شرکت کننده‌ها در این برنامه نیز، هیئت داوری و خصوصا «داور هوپ» می‌باشد.

اگر به خاطر داشته باشید، در مورد قسمت اول از فصل اول این سریال که «سرود ملی» نام دارد گفته شد، هنرمندی که شناخت درستی از جامعه و مردم داشته باشد، می‌تواند اهداف خود را به‌خوبی پیاده کند. در مورد قسمت «شایستگی پانزده میلیونی» باید گفت که همین دیدگاه وجود دارد اما این بار، یک سیاست‌مدار به تام «داور هوپ»(داوری که در سمت راست میز، نشسته است) دارای چنین قدرتی است. «هوپ» در واقع نماینده‌ی طرز فکر جدیدی در دنیای سرمایه‌داری می‌باشد که به هیچ عنوان، مخالفان خود را از بین نمی‌برد چون تاریخ ثابت کرده است، در هر نقطه‌ای از کره‌ی زمین و در هر دورانی که فرد، گروه یا یک ایده، سرکوب شده، به تدریج، رشد کرده و در نهایت، به قدرت رسیده است؛ پس این داور، با زیرکی و تیزهوشی تمام، در مقابل هر جریانی، مسیر دلخواه خود را انتخاب کرده و طرف مقابل را در همان مسیر قرار می‌دهد. سرنوشت دو کاراکتر فیلم یعنی «اَبی» و خصوصا «مدیسون»، اثباتی برای این جمله است. در سکانس پایانی مشاهده می‌کنیم که همه‌ی افراد، مثل سابق، مشغول رکاب زدن هستند و با اینکه برنامه‌ی نیم ساعته‌ی «مدیسون» در حال پخش است و او به واقعیت‌های مختلفی اشاره می‌کند اما متاسفانه شاهد بی‌اعتنایی نسبت به حرفهای او هستیم. در نهایت، «بینگ مدیسون» با اینکه در اتاقی بسیار زیبا و شیک، زندگی می‌کند و دیگر خبری از رکاب زدن نیست اما همچنان یک زندانی بوده و چشم‌انداز اتاقش، تصویری مجازی از یک جنگل سرسبز می‌باشد.

اتفاقاتی که در سیر داستانی این قسمت به وقوع می‌پیوندد، غیرقابل پیشبینی و شوکه کننده می‌باشند. «اَبی کان» برخلاف انتظار، تبدیل به یک پورن استار می‌شود. «مدیسون» تصمیم به شرکت در مسابقه می‌گیرد. زمانی که او با شیشه‌ی نوک تیز، وارد سِن می‌شود، انتظار می‌رود، داورها را به قتل برساند یا اینکه آنها را مجبور به انجام کاری بکند. حتی پس از سخنرانی او، رفتار داورها به شدت، غیرقابل پیشبینی است و همین چهار مورد، جذابیت دنبال کردن داستان را چندین برابر کرده و تاثیرگذاری آن را نیز افزایش می‌دهد. پس به راحتی می‌توان نتیجه گرفت، این قسمت از لحاظ فیلمنامه و کارگردانی در سطح بسیار بالایی قرار دارد. یکی از زیباترین سکانس‌های این قسمت، لحظه‌ی شروع تلاش «مدیسون» برای جمع کردن امتیاز و در نهایت، موفقیت او در رسیدن به عدد پانزده میلیون می‌باشد که از لحاظ داستان، تدوین، موسیقی و ... بدون نقص و به‌یادماندنی است. نمی‌توان گفت، «دَنیل کالویا» در این قسمت، ضعیف بازی کرده است ولی ایفای نقش او، همراه با افت و خیز بسیار زیادی صورت می‌گیرد. برای مثال، او لحظاتی که به گفتگو با «ابی» می‌پردازد را بسیار طبیعی و باورپذیر، بازی کرده است اما لحظه‌ی اعتراضش در مقابل داورها، بسیار مصنوعی و اغراق شده می‌باشد. حرکات بدن و طرز راه رفتن او در بعضی از صحنه‌ها مانند لحظه‌ای که شیشه را حمل می‌کند تا در جعبه مخصوصش بگذارد، ابتدایی، بازی شده است. در مقابل، بازی «روپرت اِورت» در نقش «داور هوپ»، کاملا باورپذیر بوده و بهترین بازیگر مکمل مرد در سری «آینه‌ی سیاه» می‌باشد.

  1-تستِ گِیم(Playtest):

«کوپر» بعد از مرگ پدرش بر اثر آلزایمر، از محیط خانه بیرون رفته و تور گردشی در اروپا را آغاز می‌کند. او در کشور انگلستان، با دختری به نام «سونیا» آشنا می‌شود و یک شب را در کنار او سپری می‌کند. فردای آن روز برای برداشت پول از حسابش اقدام می‌کند تا بلیت برگشت به آمریکا را خریداری کند اما به دلیل بروز مشکلی در کارت اعتباری، باید چند روزی صبر کند. «کوپر» که نمی‌تواند منتظر بماند، از طریق برنامه‌ی کاریابی با شرکتی به نام «سایتوگمو» آشنا می‌شود. این یک شرکت سازنده بازی(Game) است و برای پروژه‌ی جدید خود، به افرادی که داوطلبانه به انجام بازی بپردازند، مبلغی پرداخت می‌کند. او برخلاف هشدار یکی از کارکنان شرکت، موبایل خود را روشن می‌کند تا چندین عکس از دستگاه موجود در اتاق، گرفته و برای دوستش «سونیا» بفرستد. «کوپر» پس از اینکار، موبایل را خاموش نمی‌کند و پس از بارگذاری بازی مورد نظر، تماسی از طرف مادرش گرفته می‌شود. همین تماس باعث ایجاد تداخل در بازی شده و «کوپر» بعد از حمله‌ی عصبی، می‌میرد. پس تمامی اتفاقاتی که در طول فیلم و بعد از زنگ خوردن موبایل می‌بینید، کاملا ذهنی بوده و در مغز کاراکتر اصلی اتفاق می‌افتد. این اتفاقات با توجه به صحنه‌ی پایانی فیلم، در واقعیت، 0.04 ثانیه طول می‌کشد ولی همین مدت زمان، نزدیک به 30دقیقه به نمایش درمی‌آید(در ذهن «کوپر»).

عملکرد مغز انسان، تحت شرایط خاصی، تغییر می‌کند و می‌تواند تا چندین برابر افزایش یابد. ساده‌ترین مثال برای این واقعیت، «خواب» است. در خواب، عملکرد مغز، به شدت بالا می‌رود اما این قضیه از الگوریتم خاصی پیروی نمی‌کند. اگر فیلم تلقین(Inception) را دیده باشید، متوجه می‌شوید که در آنجا، 5 دقیقه در دنیای واقعی، معادل با یک ساعت در خواب است. در این قسمت از سریال «آینه‌ی سیاه»، این موضوع کمی متفاوت و پیشرفته شده و با توجه به تکنولوژی کمپانی «سایتوگمو»، مغز انسان، سرعت پردازش به مراتب بیشتری را نسبت به خواب، تجربه می‌کند. اما جذابیت اصلی این تکنولوژی در این است که مغز، با توجه به داده‌هایی که در آن وجود دارد(دیده‌ها، شنیده‌ها و ... که به صورت خاطره، ذخیره شده‌اند)، برای خلق داستان و جزئیات محیلی استفاده می‌کند. پس بازیِ ذهنی هر بازیکن، کاملا متفاوت با بقیه خواهد بود.

سوال اصلی که در اینجا مطرح می‌شود این است که آیا این بازیِ ذهنی برای مخاطب هم ایجاد می‌شود یا نه؟ در جواب باید گفت، کاملا. یکی از ویژگی‌های «تستِ گیم» هم، رعایت این موضوع است. اما باید گفت که این بازی، کاملا غیرمستقیم اتفاق می‌افتد. برخی از این صحنه‌ها را با هم مرور کنیم:

  • لحظه‌ای که کارت اعتباری «کوپر» به مشکل برمی‌خورد، اولین تردید، معطوف به «سونیا» می‌شود که شاید او، در ساعاتی که باهم بوده‌اند، از «کوپر» سو استفاده کرده است.
  • جایی که «کوپر» درِ کابینت را می‌خواهد ببندد، با خود می‌گویید که حتما، چیزی پشت آن قایم شده و قصد غافلگیر کردن دارد.
  • پس از وارد شدن سونیا به ساختمان، دنبال دلیلی هستید تا ثابت کنید، او واقعی نیست.
  • جایی که «کوپر» برای خارج شدن از محیط بازی، قصد ورود به اتاقی در طبقه‌ی دوم دارد، احتمال می‌دهید که قضیه، چیز دیگری بوده و خروجی در کار نباشد.

موارد اشاره شده در بالا، کاملا آگاهانه از طرف نویسنده و کارگردان، به کار گرفته شده‌اند. برای مثال فیلمساز به خوبی می‌داند که قبل از بسته شدن درِ کابینت، توسط «کوپر»، ما منتظر اتفاقی غیر منتظره هستید. پس وقتی کاراکتر اصلی فیلم نیز، قبل از بستن درِ کابینت، به همین موضوع اشاره می‌کند، فاصله‌ی موجود بین ما و او، از بین رفته و ذهنمان، همراه با کاراکتر اصلی جلو می‌رود و تردیدهای ذهنی او، به بهترین شکل، در ذهن ما نیز، شکل می‌گیرند. بهترین مثال برای این مورد، در بین فیلمهای سینمایی، جزیره‌ی شاتر(Shutter Island) می‌باشد.

«تستِ گِیم» از بُعد روانشناسی، دارای عمق بسیار زیادی بوده و مفهوم «ترس» را به خوبی، به تصویر می‌کشد. هر پدیده‌ی ناشناخته، می‌تواند در ایجاد ترس، نقش داشته باشد. جالب اینجاست که این ترس، تا زمانی که، به هر طریقی رفع نشود، همچنان در ذهن، باقی می‌ماند و به مرور زمان، خود را تثبیت می‌کند و وارد ناخودآگاه می‌شود. تنها راه از بین رفتن آن، مقابله با آن است چراکه رویارویی با یک واقعیت، باعث شناخت بهتر آن شده و آمادگی لازم جهت تجزیه و تحلیل را فراهم می‌کند. علت فرار «کوپر» از خانه، ترسی است که از بیماری آلزایمر(فراموشی) دارد. او از اینکه خودش یا مادرش، همانند پدرش، به این بیماری مبتلا شوند، وحشت دارد و اجازه‌ی مواجهه‌ی مستقیم با آن را به خود نمی‌دهد. در همین راستا، در صحنه‌های پایانی فیلم، ابتدا با مبتلا شدن خودش به این بیماری و سپس، مادرش، ترس اصلی «کوپر» به وقوع می‌پیوندد و همین اتفاق، نقطه‌ی غیرقابل بازگشت است و در همانجا، بازی ذهنی او، خاتمه پیدا می‌کند.

اِلمانهای موجود در تخیل کاراکتر اصلی، قبل از شروع بازی، توسط شما نیز، مشاهده شده‌اند و یا توضیحاتی درباره‌ی آنها شنیده‌اید. عنکبوت نمایش داده شده در مانیتور هواپیما، چاقوی موجود در آشپزخانه‌ی سونیا، عکس «شو سایتو» روی مجله‌ی «Edge»، نمای کلی ساختمان در پوستر نصب شده روی دیوار شرکت «سایتوگمو»، کاراکتر سه‌بعدی طراحی شده در کامپیوتر شرکت که کلاه و لباس سیاه‌رنگ به تن دارد، و دوست دوران دبیرستان «کوپر» که «جاش پیترز» نام دارد، نمونه‌هایی از این اِلمانها هستند(ساختمان قدیمی که «کوپر» وارد آن می‌شود، بسیار شبیه به عمارت اصلی بازی Resident Evil است). باید گفت که قدرت تخیل مغز، نامحدود و باورنکردنی است و مطمئنا، خود شما نیز بارها و بارها، آنرا تجربه کرده‌اید(ممکن است در تخیل و یا خواب، سر یک انسان را، به بدن یک حیوان، وصل کنید).

بدون شک، «ویات راسل»، بهترین بازیگر اول مرد، در سری «آینه‌ی سیاه» می‌باشد. با مشاهده‌ی نقش‌آفرینی او، احساس می‌کنید شاهد یک مستند هستید تا فیلم تلویزیونی، چراکه در هیچ یک از صحنه‌ها، چیزی به عنوان بازی، از او به چشم نمی‌خورد. در صحنه‌هایی که رفتارهای معمولی یک انسان را دارد، کاملا طبیعی است. لحظاتی که بذله‌گویی کرده و با حرکاتش، سعی می‌کند خود را نترس نشان دهد، به شدت باورپذیر است و اوج هنرنمایی‌اش مربوط به سکانسی هست که دچار فراموشی می‌شود. «‌تستِ گِیم» از لحاظ تدوین، موسیقی متن، صدا و جلوه‌های ویژه، یک سر و گردن، بالاتر از بقیه قسمت‌های سریال قرار دارد و با در نظر گفتن جنبه‌های دیگری مانند داستان، کارگردانی و بازیگری، شایسته‌ی عنوان بهترین در سری «آینه‌ی سیاه» می‌باشد.

جاوید مجلل

برای مشاهده‌ی رتبه‌های قبلی، روی 10-9، 8-7، 6-5 یا 4-3 کلیک کنید

دیدگاه‌ها

برای ارسال دیدگاه باید وارد شوید
۹ خرداد ۱۳۹۷ ۱۰:۴۸

قسمت Playtest یکی از بهترینای این سریال و قطعا جزو تاپ 3 هستش. ولی کریسمس سفید رو خیلی انداختید عقب, نهم واقعا کمه برای این اپیزود. برا خود من Be Right Back, Playtest و White Christmas بهترین 3 قسمت این سریال اند.

نمایش اسپویل
۸ خرداد ۱۳۹۷ ۲۳:۴۰

جالب بود. 1.متوجه نشدم ک اخر "شایستگی پانزده.." منظره ای ک داره میبینه از اتاقش مجازیه ^_^ 2. به نظر من* رتبه یک برای قسمت مخصوص کریسمسشه. از لحاظ تاثیر گذاری داستان بنظرم هیچ کدوم از قسمتا ب White Christmas نمیرسن.

نمایش اسپویل