نقد قسمت ششم The Last of Us – درد فانتوم

زمان مطالعه: ۴ دقیقه

سه ماه بعد از شلیک هنری به مغزش، جوئل و الی در یک روز زمستانی خودشان را به شهری کوچک و حفاظت‌شده می‌رسانند. شهری که در آن تامی ـ برادر  جوئل ـ همراه همسرش زندگی می‌کند. دو برادر دوباره یکدیگر را در آغوش می‌گیرند ولی این دیدار مجدد دوام چندانی نمی‌آورد. جوئل باید الی را به فایرفلای‌ها برساند. مأموریتی که قصد داشت نیمه‌کاره رهایش کند و باقی مسیر را به تامی بسپارد. اما دلبستگی الی به او، مانع از این تصمیم شد. قسمت ششم آخرین بازمانده ما (The Last of Us) با لحظه‌ای به پایان می‌رسد که در ترس آن در طول اتفاقات گذشته به جان الی افتاده بود: ففدان جوئل.

آن‌هایی که پای‌شان را از دست می‌دهند بعد از مدتی در نوک انگشتان پای‌شان احساس خارش و بعضاً درد احساس می‌کنند. وضعیتی که به درد خیالی یا درد فانتوم (Phantom Pain) معروف است. این مورد عصب‌شناسانه را می‌توان نوعی حفره، جای خالی، غیاب یا فقدان درنظر گرفت. مثل فردی که روزهای بعد جدایی از معشوقه‌اش را سپری می‌کند. او نیست ولی ذهن هنوز این مسأله را نپذیرفته. یادآوری روزهای تلخ و شیرین، اتفاق‌های مشترک و خاطرات، حافظه قصد دارد از فراموش کردن وقایع جلوگیری کند. در این فقدان نوعی درد و خارش وجود دارد. انکار، نپذیرفتن آن اتفاق تلخ و یادآوری مکرر.

جوئل در مکالمه با تامی چندین بار به این موضوع اشاره می‌کند که با نوعی فقدان روبرو است. حفره‌ای درون زندگی‌اش وجود دارد که او را از پیش رفتن بازمی‌دارد. احساسی که در نتیجه‌ی مرگ دخترش و تِس در او شکل گرفته است. جدای از این دو نفر، تعداد زیادی از آدم‌های اطرافش در این مدت مُرده‌اند و مرگ را می‌توان جلوه‌ی بارز و عینی فقدان درنظر گرفت. آن درد و خارش ذهنی در درد فانتوم برای جوئل به این شکل بروز پیدا می‌کند. نکته‌ی جالب توجه این است که افراد فاقد عضو، در زمان درد و خارش هیچ عکس‌العملی ندارند. ناتوان از حل بحران‌ می‌شوند. چون عضوی وجود ندارد که بتوان آن را خاراند. چنین وضعیتی برای جوئل هم پیش می‌آید. در نتیجه‌ی آن فقدان، در مواقع خطر او در انجام هرگونه عملی ناتوان است. مثالش را می‌توان در صحنه‌ای دید که افراد شهر تامی آن‌ها را محاصره کرده‌ بودند و سگی برای تشخیص آلوده نبودشان سمت الی رفت تا بو بکشد.

الی احساس مشابهی را تجربه می‌کند. تفاوتش در این است که او ترس فقدان و از دست دادن را دارد. جوئل برای او تکیه‌گاه محکمی به حساب می‌آید. فردی که می‌تواند  جانش را نجات دهد، چیزهای جدید به او بیاموزد، تجربه‌های خطرناک و در عین حال جذاب به دست آورد و در نهایت او را به مقصد نهایی برساند. الی نمی‌خواهد با تامی مسیرش را ادامه دهد. دلبستگی او به جوئل، آن ترس از دست دادن را درونش قلقلک می‌دهد و بیدار می‌کند. تجربه‌ای که دیر یا زود، در رابطه با جوئل یا فرد دیگر تجربه خواهد کرد. الی هنوز به مرحله‌ی درد فانتوم نرسیده. با اینکه صحنه‌ی آخر اپیزود ششم ما را در تعلیقی خارش‌آور و دردناک رها می‌کند.

شاید بتوان برجسته‌ترین نقطه‌ی سفر دو نفره‌ی جوئل و الی را همین شکل‌گیری رابطه‌ی آن‌ها دانست. وضعیتی که رفته رفته نقاط تازه‌ای را به هم متصل می‌کند و احساس نمایان‌نشده‌ای را به ما نشان می‌دهد. می‌فهمیم پشت آن چهره‌ی سنگی و به‌ظاهر بی‌احساس جوئل، هنوز عواطفی زنده‌اند.

 

حسین نیرومند