نقد فیلم Eternals: شوخی تلخی به نام قهرمانان اوریجینال کره زمین

زمان مطالعه: ۹ دقیقه

زمانی که هنوز شش تکینگی شکل نگرفته بودند، موجودات قدرتمند با قدرت خدایان، تصمیم به خلق موجودات زنده گرفتند. نام آن‌ها سلستیال بود و تصمیم گرفتند ساز و کاری برای دنیا بسازند.

فیلم جاودانه‌ها (Eternals) آخرین تلاش استودیوی مارول برای خلق قلمروی جدید و ابرقهرمان جدید متناسب با آن است. زمان را به پیش از شکل گرفتن سنگ‌های قدرت می‌برد و توضیح می‌دهد که سلستیال‌ها که بودند و چه کردند. و بعد به کره‌ی زمین می‌آید و ورود این جاودانه‌ها به زمین را نمایش می‌دهد. که سال‌ها بعد از خلق انسان‌ها و زمان شکل‌گیری نخستین تمدن‌ها اتفاق می‌افتد. تعداد قابل توجهی از این موجودات به زمین می‌آیند با قدرت‌های خاص (واقعا خاص؟) تا به انسان‌ها کمک کنند. و سرنوشت بشر را رقم بزنند.

در دیالوگ‌های کرکترها این گونه عنوان می‌شود که وظیفه‌ی آن‌ها مبارزه با «دیوینت‌ها» برای حفظ جان انسان‌هاست. دیوینت‌ها موجوداتی هستند که بر اثر ایجاد مشکلات در ژنومشان تبدیل به این موجودات شده‌اند. و این جمله هم قطعا سوالی برای همه بوده که در ابتدای فیلم شخصیت انسان فیلم از یک اترنال می‌پرسد: پس چرا برای مبارزه با «تنوس» حاضر نشدند؟ بهانه این است: صرفا ماموریت دارند در جنگ با دیوینت‌ها به کمک انسان‌ها بیایند. جدا از آنکه بشکن تنوس روی همه‌ی موجودات تاثیر می‌گذاشت یعنی نه فقط انسان‌ها بلکه حتی دیوینت‌ها و خود اترنال‌ها، یا حتی موجودات خیلی قدرتمندتر، سوالی که در طول فیلم پیش می‌آید این است؟ آیا اصلا حضور اترنال‌ها در جنگ با تنوس هیچ تاثیری داشت؟ قدرت‌هایشان که خیلی متوسط است. اما بیایید از خودمان جلو نزنیم.

فیلم خیلی زود با واکنش‌های منفی روبرو شد. نمره‌ی راتن تومیتونش کم‌ترین نمره‌ در کل فیلم‌های مارول بود و خیلی از هواداران هم از فیلم رضایت نداشتند. دلیلش هم واضح است. فیلم ضعیف است. تنها دو سه نکته‌ی مثبت دارد که آن دو سه نکته اهمیتشان در استقبال از فیلم کم است.

اول از همه داستان فیلم به شدت قابل پیش‌بینی است. آن چند خط توضیحی که در ابتدای فیلم به نمایش در‌می‌آید و قرار است تاریخچه‌ی این شخصیت‌ها را بازگو کند، با آنچه از کامیک‌بوک‌ها در ذهن داریم، هم‌خوانی ندارد. اگر هم هیچ زمینه‌ی ذهنی‌ای نداشته باشید، آنقدر که باید هیجان ایجاد نمی‌کند. و خب دروغ هم می‌گوید. چیزی که قابل حدس زدن بود. اما این تازه شروع مشکلات داستان است. اول از همه داستان به کندی شروع می‌شود. هنگامی که به زمان حال می‌رسیم، هیچ پیوندی به کرکترها نداریم. پیوند بین کرکتر اصلی و معشوقش به کنار. در همان سکانس بی‌جان بودن کرکترها احساس می‌شود. ظاهرا تنها کسی که مشکل واقعی دارد، کرکتر «اسپرایت» است که ظاهرش در نوجوانی مانده و در طول عمر چند هزار ساله‌اش کلاه به سرش رفته. «سرسی» که برایش یافتن یار مشکلی ندارد و کارش هم در بهترین جای ممکن است: موزه‌ی تاریخ طبیعی لندن. در ادامه وقتی اولین دیوینت ظاهر می‌شود و جاودانه‌هایمان متوجه می‌شوند به جای انسان‌ها در پی شکار خودشان هستند. اینجا باید اندکی گره ایجاد شود. درست است؟

خب این اتفاق نمی‌افتد. کرکترهایی که نشناخته‌ایم باید جان خودشان را نجات دهند. کرکترهایی که ماموریت خطیرشان حفظ جان انسان‌ها بوده. حالا باید حواسشان به پشتشان هم باشد. اتفاق خوبی هم هست. چرا که به نظر می‌رسد به تک تکشان زیادی خوش می‌گذرد. ولی در ادامه همه چیز بدتر می‌شود. فیلمنامه با فلش‌بک‌هایی قرار است کرکترها را توسعه بدهد و برای مخاطب معرفی‌شان کند، اما فلش‌بک‌ها زیادی الکن هستند. زبان فیلم هم از اینجا رانده و از آنجا مانده می‌شود. و باید سراغ بقیه برویم. اما رهبر گروه جاودانه‌ها مرده. ظاهرا توسط یک دیوینت. (و به شدت واضح و معلوم است که کار دیوینت نبوده!) و این که اصلا مرگ «اِیجَک» برای تماشاگران هیچ اهمیتی پیدا نمی‌کند. فقط دو سه جمله می‌شنویم که خود جاودانه‌ها اندکی ناراحت می‌شوند. به همین سادگی و به همین نادرستی. فیلم به جای آنکه بیاید احساسات مخاطبان را درگیر کند، فقط احساساتی شدن خود کرکترها را نشان می‌دهد. از همین جا فیلم اهمیت خود را برای بیننده از دست می‌دهد.

فیلمنامه‌ای که تکلیفش با خودش معلوم نیست و نمی‌داند باید شخصیت‌ها را در داستان توسعه ببخشد یا با فلش‌بک، چگونه می‌تواند مخاطب را درگیر کند؟ داستان که به شدت قابل پیش‌بینی است و فیلمنامه هم هیچ کمکی به آن نمی‌کند. البته باید اذعان داشت که خود «کلو‌ئی ژائو» فیلمنامه‌نویس داستان‌سرا نیست. فیلمی که با آن اسکار برد اثبات این موضوع است. استودیوی مارول معروف است که دست سازندگان را کامل باز می‌گذارد تا برداشت خودشان را از داستان بسازند، شاید بهتر بود اینجا اندکی بیشتر دخالت می‌کرد. این چندمین فیلم مارول است که در ابتدا اطلاعاتی به مخاطب می‌دهد و در ادامه «قرار است» رودست بزند. حالا این ترفند به شدت کهنه شده و حتی در فیلمی مانند فیلم حاضر کاملا نخ‌نما و ناجور جلوه می‌کند.

از همان اول هم مشخص بود که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی سلستیال‌هاست و جاودانه‌هایمان در مورد خودشان و دیوینت‌ها و انسان‌ها اشتباه می‌کنند. و روده‌درازی کارگردان برای بیان داستانی درگیرکننده فقط حوصله‌ی مخاطب را سر می‌برد. کرکتر‌ها هم که شبیه لطیفه‌هایی بی‌اهمیت هستند. با تقریب خوبی، هیچ کدام از شخحصیت‌های اصلی حضور منحصربه‌فردی ندارند. شخصیت‌پردازی که هیچ، حتی قدرت‌هایشان. قهرمان گروهی که اصلا شوخی‌ است. بگویید حتی برای یک صحنه‌ی مبارزه. حتی برای صرف یک وعده غذایی دور میز. فقط دیالوگ‌ها را به خاطر بیاورید که مشخصا هیچ اهمیتی ندارد کدام کرکتر آن‌ها را ادا می‌کند. شوخی اسپرایت با «گیل‌گمش» ابدا هیچ پوینتی در داستان ندارد. درگیری فردی کرکترها  هم همینطور. واضح‌ترینش توهمات/خاطرات «تینا» است که فقط برای پر کردن زمان فیلم است. «فاستوس» در کل تاریخ همراه انسان‌ها بوده و ناگهان بعد از فاجعه‌ی هیروشیما به فکر فرو می‌رود که شاید کمکش اشباه بوده؟ تصمیمات و کارهای افراد در پیش‌برد داستان کوچکترین اهمیتی ندارد. همین موضوع درباره‌ی دیالوگ‌های مرتبط با دنیای مارول هم صادق است. اسم بردن از «کپتن راجرز» یا نمایش سپرش نهایت کارکردشان پیش آوردن سوال برای نردهای کامیک‌باز است.

نکته‌ی ناامیدکننده‌ی بعدی کیفیت مبارزات است. بی‌ریخت‌ترین و دم‌دستی‌ترین مبارزات فیلم‌های چند سال اخیر مارول در این فیلم به چشم می‌خورند. گفتیم که به هیچ وجه تیمی شکل نمی‌گیرد و همه چیز رندوم و در هم است، قدرت‌های افراد در مبارزات اهمیتی ندارند و صحنه‌های اکشن را جلو نمی‌برند. اصلا کیفیت داستانی صحنه‌های اکشن به کنار، حتی از لحاظ بصری هم جذابیتی ندارند. تعدادی رشته‌ی نوری طلایی دو و بر کرکترها ظاهر می‌شوند و بوم… یک ضربه بی‌خاصیت و بی‌هویت. جدا از این موضوع که بدترین و غیرهنرمندانه‌ترین شکل قدرت ماورایی برای مبارزه انتخاب شده، هیچ صحنه‌ای، ابدا هیچ صحنه‌ای در فیلم نداریم که دهان تماشاگر را حتی نیم سانت باز کند. همه چیز به زشت‌ترین و غیرهنرمندانه‌ترین شکل به تصویر کشیده می‌شود. لیزر چشم‌های «ایکاریس» یا شلیک‌های «کینگو» را به خاطر بیاورید. استفاده‌ی سازنده از «یار سرعتی» تیم هم که حتی ارزش صحبت ندارد.

و سپس در صحنه‌ی پایانی، هیچ کدام از اعمالی که کرکترها از سرسی گرفته تا اسپرایت و ایکاریس، در طول فیلم انجام داده‌اند یا حرف‌هایی که زده‌اند به کار نمی‌آیند. تک‌تک آن‌ها می‌توانند حذف شوند و پایان‌بندی هیچ مشکلی پیدا نکند. نصف کرکترها به دلایل مختلف مبارزه‌ی نهایی را ترک می‌کنند. خب پس حضورشان از اول چه اهمیتی داشته و قرار بوده چه چیزی را نشان بدهد؟ در آخر هم که سرسی با کمک نیروی سلستیالی که می‌خواهند جلویش را بگیرند همه را متحد می‌کند. این موضوع و این پایان‌بندی گرچه ابدا ربطی به کلیت داستان فیلم نداشت، تنها این نکته مثبت را دارد که می‌تواند به ادامه‌ی داستان امیدوارمان کند. که مارول در قسمت‌های بعدی بتواند اترنال‌هایش را نجات دهد.

تنها نکته‌ی فیلم، جدا از معرفی صرف کرکترهای تازه، حضور بازیگران خوبش است که البته کارگردان هیچ وقعی به آن‌ها نمی‌نهد و بدترین استفاده را از تک‌تک‌شان می‌کند. اما این بازیگران برای فیلم‌های بعدی مارول در دسترس هستند و کارگردان کاربلد بعدی متریال خوبی برای ساخت اثرش دارد. اما این فیلم در کنار فیلم قابل فراموشی «بلک ویدو» و فیلم متوسط «شانگ‌شی» یکی از بدترین سال‌های مارول را رقم زد تا دلمان تنها به محصولاتی مانند «لوکی» و «چه می‌شد اگر…؟» و صد البته «مرد عنکبوتی: راهی به خانه نیست» خوش باشد.

نظر شما چیست؟ آن را دوست داشتید یا نه؟ به نظرتان مستحق ریویوهای منفی که دریافت کرد بود؟ کرکترها را دوست داشتید؟ آیا برای دیدن ماجراهای بعدی‌شان مشتاق هستید؟

گاف. سین.