نقد «روزی روزگاری در هالیوود»: آمریکا آمریکا!

زمان مطالعه: ۹ دقیقه

«روزی ‌روزگاری ‌در ‌‌‌‌‌هالیوود» (Once Upon a Time in Hollywood) ‌‌‌نهمین ‌فیلم‌‌ تارانتینو را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بی‌شک‌ می‌‌توان در رده‌‌‌‌ی‌ آثار ‌‌‌‌بالغ ‌این کارگردان ‌قرارداد. میل تارانتینو ‌‌‌برای‌‌ گفتن ‌داستان‌های ‌عامه‌پسند ‌‌‌با‌‌‌ ارجاعات ‌فراوان ‌تاریخی،‌‌ جغرافیایی ‌و ‌‌‌‌‌‌‌‌فرهنگی ‌در‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ساختار ‌‌‌‌‌غیرخطی ‌‌و پست‌مدرن ‌قابل ‌ستایش ‌‌است ‌و ‌‌‌‌‌هم‌چنان ‌‌‌‌باید ‌منتظر خلاقیت ‌و ‌نبوغ ‌بیشتر او ‌در ‌‌فیلم‌سازی ‌باشیم. روزی ‌روزگاری ‌در هالیوود حاصل‌ عشق ‌تارانتینو‌‌‌‌‌ به ‌کالیفرنیا ‌‌و ‌‌لس‌آنجلسی ‌است ‌که ‌زندگی‌اش ‌را در ‌آن‌‌ گذارنده ‌و عشقش ‌به ‌هنر ‌‌‌نمایش ‌و سینما ‌‌‌‌‌از ‌آنجا ‌‌شکل‌گرفته ‌است ‌و حالا این‌ عشق ‌و شناخت ‌کاملش ‌از ‌‌‌‌این ‌منطقه ‌را ‌‌با ‌‌تمام ‌جزییات،‌ در هنری ‌همگانی ‌‌به نام ‌سینما ‌‌‌‌‌به ‌‌اشتراک‌ می‌‌گذارد.

روزی ‌روزگاری ‌در ‌‌‌‌هالیوود،‌‌‌‌‌ مظهر ‌فرهنگ ‌غلیظ ‌و پر‌رنگ ‌آمریکایی ‌‌است‌‌ در دهه‌ی۶۰، با تمام ‌جزییات ‌اعم‌ از ‌راحتی، رفاه، خوش‌گذرانی، آزادی، برابری، الگوهای نو، شهرت، دغدغه‌های ‌پولدارشدن ‌و ‌در‌کنار ‌این ‌امید ‌و ‌عشق‌ به ‌زندگی، پوچی ‌حاصل ‌از ‌رویای ‌ترسناکِ ‌‌آمریکایی. شاید گروتسک ‌واژه‌ای ‌باشد که ‌بتوان ‌آن ‌را‌ روی ‌اثر ‌آخر تارانتینو ‌سینک ‌کرد.‌ روزی ‌روزگاری ‌د‌ر ‌هالیوود، تصاویری ‌است عجیب، خوش‌رنگ ‌و ‌طنزآمیز و ‌در ‌‌بطن ‌موضوع، نمایش ‌سیاه ‌ضعف‌های ‌ساختاری ‌است. در واقع ‌آنچه ‌که ‌تارانتینو ‌به ‌خوبی انجام ‌می‌دهد، شکل‌گیری ‌تردید ‌بین ‌خندیدن ‌از فرم ‌فریبنده ‌و یا‌ وحشت ‌کردن ‌از ‌محتوایی ‌سیاه ‌‌‌است ‌و در ‌نهایت ‌با ‌‌مهارت، وحشت، تلخ‌کامی ‌‌و ‌اندوه ‌ما‌ را‌ رقم ‌می‌زند.

فیلم ‌با ‌خرده ‌روایتی از سه ‌کاراکتر ‌شکل ‌می‌گیرد ‌و ‌داستان ‌هر‌ سه را ‌به ‌موازات ‌با‌ وجه ‌اشتراکی ‌به ‌نام ‌هالیوود، پیش ‌می‌برد، هالیوودی‌ که ‌‌به ‌آن‌ها‌ معنا می‌دهد وکاراکترها، خارج ‌از آن ‌نه ‌خودشان ‌و نه ‌زندگیشان ‌معنا ‌پیدا ‌می‌کند. کاراکتر ‌اول ‌ریک‌ دالتونِ بازیگری ‌است‌ که ‌تمام ‌نقش‌هایی‌ که ‌در‌‌ آن ‌بازی ‌می‌کند، شبیه ‌به ‌هم‌اند ‌‌و ‌هیچ‌گونه ‌‌پیشرفتی ‌ندارد ‌و ‌با‌ تمام ‌سابقه‌ای‌ که ‌درهالیوود ‌دارد، حالا پیشنهاد ‌وسترن‌ اسپاگتی ‌یا‌ همان ‌وسترن ‌ایتالیایی ‌به ‌او ‌می‌شود. بازیگری ‌که ‌خود را ‌شکست ‌خورده ‌می‌داند و ۱۵ سال ‌آینده‌ی ‌خود ‌را ‌‌پوچ‌ می‌بیند. کاراکتر ‌دوم کلیف بوث است که بدل‌کار و دوست ریک دالتون است، کاراکتری که شغل، جایگاه و اعتبارش با ریک دالتون معنا پیدا می‌کند. حضور آرام او اما، پیش برنده‌ی داستان و بازگوکننده‌ی وقایع تاریخ مورد نظر تارانتینو برای بیننده است. کاراکتری که پایان خوش مورد نظر فیلم‌ساز را شکل می‌دهد. کاراکتر سوم اما شارون تیتِ بازیگر و همسر رومن پولانسکی معروف، و از ساکنین منطقه‌ی خصوصی بندیکت‌ کانیون در بورلی‌ هیلز است. کاراکتری که در واقعیت، در سال ۱۹۶۹ توسط خانواده‌ی منسون‌ها که فرقه‌ای بر‌‌ آمده از خرده فرهنگ هیپی‌ها بود، به قتل می‌رسد.

داستان فیلم جدید تارانتینو در اصل بازگویی داستان خانواده‌ی منسون‌ها است که در اواخر دهه‌ی۶۰ با خرده فرهنگ هیپی‌ها در ایالت کالیفرنیا و در حواشی لس انجلس شکل گرفتند. هیپی‌ها اما جنبشی اجتماعی-اعتراضی، متشکل از جوانان آمریکایی بودند و از مخالفین سرسخت نظام سرمایه‌داری. این جنبش با ارزش‌هایی چون زندگی اشتراکی، عشق آزاد، روابط آزاد جنسی و استایل زندگی هم‌چون موسیقی سایکدلیک راک، حاشیه‌گرایی، مصرف مواد مخدر، داشتن ظاهری آشفته، ترک خانه و خانواده برای رسیدن به رشد روحی، همراه بود. به مرور، این جنبش فراتر از چهارچوب های قانونی و اخلاقی نظام سرمایه داری آمریکا حرکت کرد و با نگرانی شدید افکار عمومی مواجه شد و سرانجام قانونی برای مخالفت با این پدیده در اوایل دهه‌ی۷۰ در کنگره‌ی آمریکا تصویب شد.

بد نیست اشاره‌ای داشته باشیم به بن‌مایه‌های شکل‌گیری خرده‌ فرهنگ هیپی، که در واقع همان کمون اشتراکی بود. پدیده‌ای که در آمریکا در همین دهه شکل گرفت. کمون اشتراکی نوعی زندگی اشتراکی است که در آن سلسله مراتب دیده نمی‌شود و مالکیت خصوصی در آن وجود ندارد و افراد به طور یکسان از اموال، وسایل آسایش، تفریح و همین‌طور حاصل کار‌ جمعی، برخوردار هستند. در واقع این پدیده، نوعی بازگشت به طبیعت و احیای کمون‌های اولیه را تجدید می‌کند. هرچند که کمون‌های آمریکایی درکالیفرنیا اکثراً در حاشیه‌ی شهرها قرار داشتند و آنچنان ایدئولوژی‌های مبتنی بر مدینه‌ی فاضله را نداشتند.

فیلم تارانتینو در بطن، ماجرای خانواده‌ی منسون‌ها است که کمون و فرقه‌ای برآمده از خرده فرهنگ هیپی بودند. خانواده‌ای متشکل از دختران و پسران جوان به رهبری چارلز منسون، (خواننده، ترانه‌سرا و نوازنده‌ای شکست‌خورده) که از نظریه‌ی هرج و مرج، تبعیت می‌کردند و مقرشان مزرعه‌ی جرج اسپان بود. این فرقه، سرمایه‌داران را خوک می‌نامیدند. واژه‌ی خوک در بخش‌هایی از فیلم هم به خوبی مشهود است، به طور مثال سکانسی که خانواده‌‌ی منسون‌ها در مزرعه، کلیف بوث را خوک خطاب می‌کنند و یا سکانس‌های پایانی که برای قتل عام وارد منطقه‌ی خصوصی بندیکت‌کانیون در بورلی‌ هیلز می‌شوند. در واقعیت اما منسون‌ها فقط در آگوست ۱۹۶۹،  ۷نفر را طی ۲ شب در منطقه‌ی نام‌برده به قتل رساندند و یکی از این قربانیان، شارون تیت همسر رومن پولانسکی بود.

تارانتینو بازسازی وقایع سال ۱۹۶۹ را با محوریت خرده فرهنگ نامحبوب هیپی‌ها، در جای‌جای اثر نشان داده است و رأس جریانات و وقایع را به خانواده‌ی منسون‌ها پیوند می‌زند، که البته نام خانوادگیشان در فیلم شنیده نمی‌شود و فقط تعدادی از اعضای آن نامشان مشخص می‌شود مثل تکس، سوزان، لیندا و رهبرشان چارلز که چارلی می‌نامندش. فیلمساز اما به خوبی عدم محبوبیت و نفرت از این افراد را بارها از زبان و نگاه‌های کاراکترهایش مثل ریک دالتون، جی سبرینگ و کلیف بوث بیان می‌کند. به طور مثال سکانسی که ریک و کلیف در ماشین هستند و هیپی‌ها از خیابان رد می‌شوند و ریک آن‌ها را هیپی‌های لعنتی می‌نامد.

تارانتینو در ۲ ساعت و ۴۱ دقیقه، خرد خرد اطلاعات را به مخاطب تحویل می‌دهد و وقایع را به هم متصل می‌کند تا تماشاگر در نهایت قوه‌ی تعقلش را به‌کار بیاندازد و همان‌طور که در قصه‌ی عامه‌پسندش، با ارجاعات واضح از جمله: صحنه‌ی آتش زدن نازی‌ها، حضور مایکل مدسن، کورت راسل، اشاره به وسترن اسپاگتی و اشاره به «بچه‌ی‌ رزماری» که درست یک سال قبل از قتل شارون تیت ساخته شد و اکرانش موج مخالفت فرقه‌های گوناگون را در برداشت. علاوه بر این که نیاز مخاطبین عامش را برطرف می‌سازد و ادای دینی به فیلم‌های پیشینش و فیلم‌های محبوبش می‌کند، جایگاهی هم برای مخاطب خاصش تعیین می‌کند و کدهایی مخصوص، در اختیار او قرار می‌دهد. به عنوان مثال، اوایل فیلم در صحنه ای کوتاه و به ظاهر بدون اهمیت، طوری از قاتل شارون تیت، «چارلز منسون»رونمایی می‌کند که کمتر کسی می‌تواند آن صحنه را به خاطر بیاورد. صحنه ای که چارلز منسون بی‌آنکه تماشاگر او را بشناسد، وارد منزل خصوصی پولانسکی می‌شود و به دنبال دو اسم می‌گردد: «تری و دنیس ویلسون» و جی سبرینگ، دوست خانوادگی پولانسکی به او می‌گوید آنها از این‌جا رفته‌اند و ملک برای پولانسکی است. تارانتینو به بهترین شکل ممکن، دو کد برای مخاطب خاص می‌گذارد. اما به راستی این دو شخص چه کسانی‌ هستند؟

تری و دنیس، همان تهیه‌کننده‌های موسیقی که از ادامه‌ی همکاری با چارلز منسون صرف نظر کردند و شکست چارلز را رقم زدند و به نوعی انگیزه‌ی او را برای قتل افزایش دادند. و یا در سکانس‌های دیگر مثل سکانس رو درویی کلیف بوث با جرج اسپانِ نابینا، وقتی که بوث خودش را معرفی می‌کند، جرج اسپان او را «جان ویلکس کی؟» خطاب می‌کند که اشاره‌ای است به جان ویلکس بوث بازیگر و قاتل ابراهام لینکلن و کاراکتر «آنتونیو مارگریتی» که نقشش را الی راث در «حرام‌زاده‌های بی‌آبرو» بازی می‌کرد.

کوئنتین تارانتینو حتی در پایان‌بندی هم، نبوغش را بار دیگر نشانمان می‌دهد و همان‌طور که در«حرام‌زاده‌های بی‌آبرو» تاریخ مورد علاقه‌ی خودش را می‌سازد و غافلگیرمان می‌کند، در پایان‌بندی «روزی روزگاری در هالیوود» هم تاریخ را عوض می‌کند و حمله‌ی اعضای خانواده‌ی منسون‌ها به منطقه‌ی خصوصی بندیکت‌کانیون را که به لحاظ بصری یادآور حمله‌ی افعی‌های سیاه در صحنه‌ی عروسی در کلیسا در فیلم «بیل را بکش» است را ناکام می‌سازد و قتل شارون تیت را نشانمان نمی‌دهد و پایان خوش خودش را می‌سازد.

در انتها می‌توان گفت بی‌شک «روزی روزگاری در هالیوود»، به عنوان اثر تارانتینویی، تمام انتظارات و آرزوهایی که طیف گسترده‌‌‌ای که مخاطبینش - چه خاص و چه عام - از این فیلمساز دارند را برآورده می‌سازد و جایگاه او را برای تماشاگران تثبیت می‌کند.